باهم (غزل)
مصطفی قلیزاده علیار (مهاجر)
به عهد خویش نکردیم چون عمل باهم
رها کنیم دل از بند هر اَمَل باهم
من و تو تا به ابد راهی همین راهیم
روان شدیم در این راه از ازل باهم
نه من ز عشق تواَم شُهره در جهان تنها،
شدیم در صف دلداده ها مَثـَل باهم
دوباره عشق، دوباره من و دوباره تو، باز
پدیده ای ست نو از عِلّةُ العِلل باهم
اگر غزل بسرایند عاشقان؛ رقصند
ثوابت و مه و سیاره و زُحُـل باهم
گله بس است، اَلا همزبان همدل من!
موافقی بسُراییم یک غزل باهم؟!
دلی که زنده به عشق است جاودانه شده ست
و مرگ باشد اگر، هست محتمل باهم.