غزلی از محمد شکری فرد
همین که عشق تو از آسمان،رسید به من
تمام شورِ زمین و زمان،رسید به من .
دُچارِ فلسفه ی سخت زندگی بودم(1 )
که دستِ یاری تو ناگهان،رسید به من
الهه ای و به پاکیت سجده خواهم کرد
شگفت عشق تو وقتِ اذان،رسید به من
حکایتی شده این عشق بین دشمن و دوست
وَ نقش اولِ این داستان،رسید به من
فرشته ای که دلش معبد خدایان بود
چقدر ساده و بی امتحان،رسید به من .
پیاله ها همه از شهد ناب پر شده اند
چه شد که جام پر از شوکران رسید،به من؟ !
کَمر به کشتن من بسته اند مردُمِ ایل
همیشه از کَس و ناکس زیان،رسید به من
وَ ابروان کمانت که نیمه ی ماهند
غنیمتی ست که از دشمنان،رسید به من .
پانوشت1:بیت 2 اضافه شد .
پانوشت(1):دچار فلسفه ی زندگی نبودم من
جهان فلسفی ذهن من نبودی اگر - وحید طلعت