غم دریاچه
(مرثیه در سوگ دریاچه ارومیه)
از حمید واحدی
از آذربایجان خیزدَ نفیرم
غم دریاچه بنمودست پیرم!
اگر باران همدردی نبارد،
یقین فردا من از اهل کویرم.
غم دریاچه اورمیه دارم
چرا چون ابر بارانی نبارم؟
ز بس باریده شرم اینجا عجب نیست،
اگر گویم که اهل شرمسارم!
از این صحرا غبار درد خیزد
از این دریا شگفتا گرد حیزد!
چه پرسی از دل دریا دلانش
کز آن امواج آه سرد خیزد.
دلی دارم تهی از هر زلالی
دلی ماننده دریاچه خالی
اگر پایان نگیرد خشکسالی
نیابی زنده ای در این حوالی.
منبع: دو هفته نامه "دنیز" شماره 17