غزل
علی همای پناه"ایلیاز"
پاسخ نمی دهی که جواب سلام را
از یاد برده ای نکند احترام را
روزی که دل شکستن من هم حرام بود
دل را شکسته ای وحلال وحرام را
تا کی میان ماندن و رفتن مرددی
با توست انتخاب کنی هر کدام را
ارباب من تویی به تو هی فکر میکنم
هرگزنمی کنی تو که فکرغلام را
روزی که بین من وتو دیوارچیده شد
بی شک گذاشتی تو- تو سنگ تمام را
غزل
علی همای پناه"ایلیاز"
چهره ی عاشقی که جان می داد
قدرت عشق را نشان می داد
تا به عشقش بهارمی بخشید
عشق هم، مزه ی خزان می داد
زندگی را از او تصاحب کرد
وعده ی مرگ جاودان می داد
داشت از ریشه قلب داغش را
حس طوفانی اش تکان می داد
عشق او گر چه از زمین رویید
طعم تلخی از آسمان می داد
عاشق خوشه های گندم بود
عشق او عطر و بوی نان می داد...