مثنوی نیک بینیشاعر : امیرمنصورمعزی مثنوی نیک بینی را تقدیم می کنم به اهالی اندیشه و خیر،عابدان وزاهدان طریق حقیقت که درمیان مردم به گمنامی سپری می کنندوبرکت وجودشان بهانه ی حیات و روزی مان شده.باشد که دیده ما نیز بینا شود.ان شاء الله .
یکی گفت گشتم دراین شهر زشتکه شاید بجویم دری از بهشت به هرکوچه ای سر زدم یار نیستدگر پس در این خانه ام کار نیست
همان به که از شهرتش برکناربه کوهی نشینم شوم یارِ غاربه صد بارک الله وَ ده مرحباشدم عازم و عابد در خفا
به عُزلت پناهنده گشتم دمی که شاید گشاید زقلبم غمیخیالم زمردم چو آسوده گشتکمی دل به دریا نداده گذشت درآن حال، عُزلت نمودم پدیدنهیب آمدم همچو رعدی شدید که ای بی نوا عُزلتت کار، چیست نِگَر دربیابان، کَست یار،کیست درآن شهر پررونقُ چشم وچار کسی هست باشد چنینش دچار ؟ مگرجنس تو جُز بنی آدم استچنین حالتی کِی که از آدم است تو از بی خیالی نِه ای دردمندخیالت روان کرده اینگونه چندهمان بِه که جایت دهی برشغالدراین کوه بی رونق بی جمال گذشتن زِ زشتی نکو دیدن استدل از این تباهی و غم چیدن است
برو مردمِ دیده ات بازکننه ازچشم سر،کزدل آغاز کن به نیکی ببین آنچه درخلق هستبدی را رها کن به هرجا که هست خروشش چنان در دل آثار کردکه دشمن خجل،ترک آن غار کرد
ازآن پس دگر قسمتم شهر شدنگاهم به هر زشتی اش قهر شد به هرکوچه ای سرزدم باز بودتو گویی که تقدیرم از راز بودچونان چشمم اندرجهان باز شدکه اشکم برون ،شادی آغاز شد میان سیاهی و دود و غبارعجب پربُوَد نیکی بیشمار ! نکو بین که جنسش زاندیشه استمثالش چونان ساقه و ریشه است چنین شد که منصور نظمش نمودسیاهی عدم شد ، سپیدی وجود کرمان - دوم اسفندماه یکهزاروسیصدونود. بنده کمترین - امیرمنصورمعزی