برف،برف ( داستان کوتاه)
فاطمه باباخانی
ناگهان استخوان هایش سوخت. دست هایش را دید که سرخ شده، کف دست اش تاول زده، ترک برداشته و خونی ست. ترسید؛ تا به خودش بیاید تا کمر توی برف فرو رفته بود و همین طور ادامه داشت. یکهو دید که زمستان تمام شد، بهار شد و برف تا سینه اش آمد. و دید که بهار شد و بهار تابستان شد و او هنوز داشت توی برف فرو می رفت و دید که بهار شد و بهار تابستان شد و تابستان دوباره زمستان شد و هرگز آن همه برف آب نشد. دوباره داد کشید، سینه اش را چاک کرد و اسم پسر را به گریه صدا زد:« امین... امین... امین...».
از خواب پرید. بلند شد، شاید سراسیمه بلند شد. عینک اش را برنداشت که به چشم اش بزند بجای اش قاب عکس روی میز را برداشت. چسباند به سینه اش، از اتاق بیرون رفت، خودش را به بخاری رساند؛ داشت می لرزید. مرد را صدا زد:« منوچهر... منوچهر... حاجی!».
دندان های اش از شدت سرما به هم می خورد. اشکاف را باز کرد، پتویی بیرون کشید و پیچید به تن اش. خم شد تا شعله ی بخاری را زیادتر کند. چشم اش به چشم های صاف و براق توی عکس افتاد. قاب عکس را انداخت. پتو را انداخت. بخاری را خاموش کرد. بلند شد، پرده ها را کنار زد، پنجره ی هال را باز کرد. پنجره ی آشپزخانه، پنجره ی اتاق خواب پسر، پنجره ی اتاق خواب خودشان، پنجره ی سالن پذیرائی و در تراس را هم. پا برهنه دوید وسط تراس. برف می بارید، برف های دانه رشت. روسری اش را از سرش برداشت. جلیقه ی بافتنی ای که پسر شب چهارشنبه سوری قبل از رفتن اش گرفته بود را از تنش کند. روی برف ها ولو شد. و با هق هق مرد را صدا زد:« منوچهر... منوچهر... حاجی!».
صدای تلفن را شنید؛ برنداشت، آنقدر برنداشت که قطع شد و دوباره زنگ خورد. فکر کرد شاید... و بلند شد. خودش را به گوشی تلفن رساند، قبل از اینکه قطع شود.
:« الو... الو... آذر... آذر خانم... امین و دوستاشو از زیر برف کشیدن بیرون... یا قاضی الحاجات... باورت میشه... عینهو روز عملیات. گفتن تو این هفتاد روز بدنشون یه ذره هم... آخه آذر... دیدی... دیدی... الو... الو... معجزه شده یا خدا... الو آذر... نکنه دوباره زدی زیر برف و بارون... تو رو خدا آذر... الو... الو... الو...».
و صدای ممتد بوقی توی گوش زن پیچید. آرام گفت:« بالاخره داره میاد!»
لبخندی زد. و به این فکر کرد که شاید باید این سیاه ها را از تن اش بکند، پنجره ها را ببندد و چای تازه دم کند.
زیر لب گفت:« چای تازه ی دارچینی برای امین ام!»
منبع: وبلاگ «هزار و یکمین شب»