گفت وگوی شمس تبریزی با حافظ شیرازی -قسمت دوم
شمس: خب حافظ جان، امروز هم این رؤسا و مدیران فرهنگی و علمی و دانشگاهی و آکادمیک و سیاسی و اجتماعی و غیره ، نه برای من و تو، بلکه به نام من و تو و برای کسب شأن و شهرت و نیل به مقاصد خودشان از جیب مردم بینوا خرج می کنند و برای ارضای چشم و هم چشمی و رقابت شیراز و تبریز و ارومیه و خوی، آستین بالا زده اند و با پول مردم به نام ما کنگره ای بین المللی گذاشته اند و از این دلمشغولی های بچه گانه و گاه برای ارضای احساسات همشهری بازی یا حس ناسیونالیستی و از این باد و بروت ها!
حافظ: ما از برون در شهره مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند!
شمس: آخر حافظ شیرین کلام، این کنگره های پررزق و برق از کیسه مردمان فلک زده، به چه درد من و تو یا شیراز و تبریز و خوی و ارومیه می خورد؟ اصلاً این همه همایش آرایی و کنگره بازی به چه کار مردم می آید؟ مثل این کنگره شمس تبریزی و حافظ شیرازی که در روزهای اخیر برگزار شد، چه فایده ای به حال من و تو داشت؟ ما این کنگره را برای چه می خواستیم؟
حافظ: تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست!
شمس: آ بارک الله حافظ! که همه چیز محفوظ توست. آقایان گاه به قصد ارتقای رتبه و هزینه کردن بودجه های کلان فرهنگی و یا خیز برداشتن برای ورود به مجلس شورا، یا مدیریت های بالاتر، که بهانه ای برای خام کردن مردم یا مسؤولان بالادست پیدا نمی کنند، دست به حقه بازی های جور واجور می زنند که این کنگره بازی به نام مشاهیر نیز از این قبیل دوز و کلک هاست. فی الجمله در کارشان یک ریاکاری پررنگی جریان دارد.
حافظ: فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه ای است که تغییر می کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند!
شمس: للهِ دَرُّکَ یا حافظ. احسنت. ببین حافظ، اگر این هزینه های فرهنگی و بودجه فرهنگی و غیرفرهنگی مملکت بجا و بموقع خرج شود و به جای این همه کنگره های بیخود، خرج مسائل مهم تر و لازم تر فرهنگی و غیرفرهنگی گردد، هم خدا می پسندد، هم در اصلاح اوضاع مردم و کشور مؤثر واقع می شود. آقایان مدیران فرهنگی و غیرفرهنگی، وزیر و وکیل و استاندار و فرماندار و شهردار و دیگر «دار»ها اگر واقعاً اهل فرهنگ و هنر بودند یا اگر واقعاً کارشناس بودند و یا اگر واقعاً درد دین و میهن و ملت داشتند، به جای این همه بریز و بپاش های سرسام آور در این قبیل کنگره های بی خاصیت، می رفتند سراغ دردهای مردم. حافظ جان! امروز عالم و آدم می دانند و به چشم می بینند که در همین نزدیکی ارومیه و تبریز و خوی، دریاچه بی نظیر ارومیه می میرد و خشک می شود، همان دریاچه ای که جناب حکیم طوس فردوسی بزرگ در شاهنامه اش آن را به نام باستانی اش دریای « چی چست» به ثبت رسانده، می دانی که؟ حالا با خشک شدن این دریاچه زیبا در دنیا، یک فاجعه ملی و کشوری در ایران رخ می دهد، آب این دریاچه دل انگیز تمام می شود و جای آن را تماماً نمک فرا می گیرد. اما این آقایان و خانم های مسؤول انگار نه انگار، بی خیال بی خیالند و با کنگره ای به نام من و تو و امثال این حقه ها، خودشان را مشغول می کنند. وقتی دریاچه ارومیه خشک و تبدیل به درد بی درمانی شد و محیط را دچار بحرانی غیرقابل جبران کرد، دیگر کنگره شمس و امثال آن چه فایده ای به حال این شهر و استان و مردم دارد که تبدیل به یک وادی غیر ذی زرع خواهد شد. تاسف بارتر اینکه حافظ جان، اخیراً یکی از نمایندگان مجلس از روی حماقت در مصاحبه ای مضحک، خشک شدن دریاچه ارومیه را یک راست به پای تقدیر و مشیت لایتغیر خدا نوشته و مسؤولان بی مسؤولیتی چون خود را از زیر بار مسؤولیت آزاد کرده است، زهی بلاهت!
حافظ: قومی به جدّ و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند
شمس: البته کنگره به قصد تکریم فرهیختگان مملکت در همه جای دنیا شایع است تا به بهانه آن، سرمایه های علمی و فکری و میراث فرهنگی خود را عرضه نمایند و این اگر به درستی و به تشخیص اهل آن و به دست اهلش انجام پذیرد، بی شک مفید واقع خواهد شد اما حافظ جان! غرضم از این پرگویی آن است که مدیران فکر معقول نمایند، بد می گویم حافظ جان؟
حافظ: در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی!
شمس: حافظ جان، با این اوضاع، تاسف بارتر اینکه در همین کنگره ما دو نفر و چند کنگره و جشنواره ادبی و فرهنگی ایام اخیر در حوالی همین ارومیه و خوی، شاعران و فرهیختگان این شهرها بندگان خدا مورد غفلت و تحقیر واقع شدند. مثل همیشه هیچ حرمتی ندیدند. می بینی حافظ، درست همان وضع که در زمان من و تو- با صد سال فاصله از همدیگر البته- بر اهل فکر و فرهنگ حاکم بود، الان هم به نوعی توسط متصدیان امور فرهنگی نا اهل به ویژه در رده های متوسط و پایین جریان دارد، امور فرهنگی در دست اهل فرهنگ نیست. گاه می بینی به جای فعالیت فرهنگی یک بلبشوی فرهنگی در جامعه پا می گیرد که هیچ کس حریفش نمی شود.گاهی می بینی که اجرای یک جشنواره یا همایش برای اهل قلم، به دست اهل تفنگ انجام می گیرد. آن وقت است که ارزشی به صاحب ذوق ها و صاحب قلمان واقعی آنطور که شایسته است، داده نمی شود. این درد را با که باید گفت حافظ جان؟
حافظ: سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی
شمس: حافظ جان یکی از دردهای این شهر کهن و تاریخی ارومیه در مقام مرکز یک استان بزرگ سه میلیون نفری – تقریباً- و در همسایگی سه کشور خارجی، هنوز یک جریده یومیه ندارد.
حافظ: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
شمس: حافظ جان، منظور من از جریده، آن جریده نیست که تو می گویی، منظورم از جریده یومیه همان است که امروزه به آن روزنامه گفته می شود. ارومیه هنوز روزنامه ندارد، آن وقت این همه کنگره و جشنواره و همایش های ادبی آبکی چه تحرکی در محیط فرهنگی این شهر می تواند ایجاد کند؟ یا این شهر دارالمؤمنین خوی و دیگر شهرهای استان، خالی از آرامگاه اختصاصی هنرمندان و فرهیختگان و فرزانگان و اندیشمندان است و هیچ یک از مدیران ادارات زیربط و بی ربط به آن اهمیت نمی دهند. آن وقت برای من یک قبر در شهرستان خوی پیدا کرده اند که البته از انصاف نباید گذشت که مرحوم مغفور خلد آشیان دکتر محمدامین ریاحی اسنادی مثبته و محکم به دست آورد که اثبات می کند من در دارالمؤمنین خوی مدفونم، همان جایی که مناره شاخ در شاخش مشهور است و من در نفی یا اثبات آن چیزی نمی گویم، زیرا مربوط به دنیای خاکی است و ما در افلاکیم و الله اعلم بالصواب. بحث و تحقیق در این موضوع بر عهدة دانشمندان است. اما جالب تر اینکه برخی از همشهری های ما در تبریز از روی غیرت همولایتی بودن می خواستند قبری دیگر در تبریز برای من بسازند! که خوشبختانه موفق نشدند!... به هر حال، سعی شان مشکور باد، اما من به حضرت مولانا جلال الدین بلخی رومی و فرزندش « بهاءالدین سلطان ولد» و دیگر دوستان در قونیه و در آخرین دیدارمان گفته بودم می روم به جایی که هیچ نشانی از من نیابند!... با این حال، در سالهای اخیر در شهر خوی مقبره ای به نام من ثبت شده است. البته برای خود من هیچ اهمیتی ندارد که جسمم در کجا باشد؟ اصلاً چه اهمیتی دارد که من قبر و تربتی داشته باشم یه نه؟
حافظ: بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
شمس: یعنی چه حافظ جان؟ اولاً که این بیت زیبا از جناب ناصر بخارایی است نه از تو، تو فقط با جایگزین کردن یکی – دو واژه آن را به نام خودت کرده ای! درست؟ مثل اکثر اشعار دیوانت که از شعرای فارسی زبان و عرب زبان برداشته، با اصلاحاتی که فقط تو مهارت و توان آن داشته ای، به اوج قوت و فصاحت و بلاغت رسانده، به نام خودت ثبت کرده ای و صد البته که این غیر از سرقت ادبی معمول در این دوره است!
ثانیاً حافظ جان، کدام تربت ما؟مگر من چه ام یا کی ام؟ مردم بروند تربت اولیاء الله را و مرقد حضرت سید المرسلین و خاندانش را– صلوات الله علیهم - در مدینه و عتبات و مشهد و... زیارت کنند و از آنها همت طلبند. من در این میان کی ام که صاحب تربتی باشم؟
حافظ: تو بدری و خورشید تو را بنده شده ست
تا بنده تو شده ست، تابنده شده است
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده ست (رباعی)
شمس: ول کن حافظ جان! این حرفها چیست که تو هم برای من ردیف می کنی؟ آن از جناب ملای رومی که آن همه شعر و سخن به نام من ساخت و دیوانی کبیر پرداخت و حرف هایی گفت که موجب تحریک دیگران بر ضد من و او شد، از آن حرفها که خود بهتر می دانی: « شمس من خدای من!...»؛ این هم از تو؟
حافظ: این شرح بی نهایت کز حسن یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
...ادامه دارد
گفت و گوی شمس تبریزی با حافظ شیرازی- قسمت اول
· مصطفی قلیزاده علیار
اشاره
در مهر و آبان 1389 کنگره ای در شیراز و ارومیه و شهر خوی آذربایجان غربی به نام شمس تبریزی( عارف معروف و وارسته) و حافظ شیرازی( نام آورترین شاعر ایران و جهان) با حضور مهمانانی از داخل و خارج برگزار گردید. هزینه های سرسام آوری که برای این امر شد و خروجی آن هرچه بود؟ به ما ربطی ندارد!...اما به نظر شما اگر شمس تبریزی و حافظ شیرازی با توجه به آن روحیه آزاده و منش زندگی عارفانه و قناعت پیشگی و اندیشه والا و دیگر خصوصیاتی که آن دو داشته اند، امروز با همان ویژگیهای منحصر به فردشان در بین ما بودند – کاری نداریم که کسی به حسابشان می آورد یا نه؟!- در باره این کنگره که به نام ایشان بود و امثال آن چه می گفتند؟...شاید هم در عالم بالا باهم گفت و گویی داشته اند! ...احتمالاً هم متن ذیل انعکاسی از صدای ملکوتی اندیشه معنوی و انسانی ایشان باشد، شاید...
***
شمس تبریزی: خب، جناب خواجه حافظ شیرازی، چه خبر در عوالم شما؟
حافظ: مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
شمس: بله بله، قطعاً اینطور است که شما می فرمایید. اما حافظ جان، از من نرنجی، من زبانم صریح است و بی ملاحظه! گر چه مردمان درباره من حرفهای متناقض و متفاوت گفته، نظرات مختلفی ابراز داشته اند، درباره تو هم آرا و عقاید متناقض و متضادی وجود دارد. یکی عارف و زاهدت می داند، دیگری فاسق شارب الخمرت می خواند، سومی منکر روز قیامت و رستاخیزت می پندارد، گروهی جبرگرا و بی اختیارت گمان برده اند، جمعی مفسر قرآن و اغلب شاعر بزرگ و عاشق پیشه ات می شناسند و از این حرف ها!
حافظ: در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنانم که نمودم، دگر ایشان دانند
شمس تبریزی: حافظ جان از من رنجیده خاطر نشوی، من لسانم تند بوده و گاه حتی درباره بزرگان مشایخ و علما و فلاسفه و صوفیه و شعرا و عرفا هم انتقادهایی گزنده داشته ام، درباره شیخ اشراق، بایزید، فخر رازی، حلاج، خیام و دیگران. درباره تو هم باید بگویم در اصل اشعار خود تو باعث آن شده که این همه نظرات با ربط و بی ربط و گاه بی جا درباره اندیشه و شعر و زندگی تو ابراز گردد، یعنی در واقع با اشعار لطیف و ذو وجوه خود مردمان را سر کار گذاشته ای! البته مرا می بخشید.
حافظ: چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای، جان من خطا اینجاست!
شمس: ببین حافظ شیرین سخن، من نمی خواهم روح تو را آزرده گردانم، البته نیک می دانم که گاه سخن شناسانی عارف در اندیشه و عمل از کلام تو الهام گرفته اند، مثل آن همشهری ما جناب آقا میرزا جواد آقا ملکی تبریزی که عارفی فقیه و سالکی واصل و به حق از مردان خدا بود و ما الان در این عالم بالا از انوار روح قدسی او روشنی می گیریم. این مرد مقدس و دانشمند در راز و نیازهای شبانه اش، مکرر یکی از ابیات تو را خطاب به معشوق ازلی حضرت حق تعالی زمزمه می کرد و می گریست. راستی چه بود آن بیت، حافظ جان؟
حافظ: زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
شمس: بله حافظ عزیز، آن مرد قدسی همان بیت تو را در نماز شبش ازبر می خواند.
حافظ: صبحدم از عرش می آمد خروشی، عقل گفت:
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند!
شمس: آری، حافظ، نباید از حق گذشت که شعر تو همه گل سرسبد ادبیات فارسی است، می دانی که من خودم با شعر بزرگانی مثل سنایی، عطار، نظامی و خاقانی خیلی مأنوس بوده ام ، لذا من خود شعرشناسم و شعر تو را حافظ جان، بحق در اوج می دانم.
حافظ: شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
شمس: بله بله، البته که هزار آفرین!
حافظ: شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود!
شمس: بله قطعاً اینگونه بوده است، گر چه من در زمان پدرمان آدم(ع) نبوده ام! ولی خوب گفته ای و خوب می گویی.
حافظ: در پس آینه طوطی صفتم داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو، می گویم!
شمس: آفرین، انصافاً خوب گفته ای، ولی دیگر خیلی به خود مناز جناب خواجه حافظ! گاهی شعرهایت آدمی را به خمود و جمود و جبر و تسلیم و انفعال و تائید وضع موجود و بی خیالی و عشق بازی های الکی و ازاین چیزها می لغزاند. خب این طرز اندیشه با حکمت بالغه حق تعالی چندان سازگار نیست، برای همین بود که مرد بزرگی مثل اقبال لاهوری به اندیشه تو اقبال چندانی نشان نمی داد، گر چه در شیوه سخن، از تو پیروی می کرد. این را که خوب می دانی حافظ جان. اصلاً حسرت و بی حوصلگی و حزن با ذات شعر تو آمیخته است، نه؟
حافظ: کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
شمس: خیلی خوب حافظ جان، بهتر است از این حرف ها بگذریم، می دانی که جماعتی هوس کردند روی مقاصدی که دارند، برای من و تو، یا بهتر است بگویم: به نام من و تو (شمس تبریزی و حافظ شیرازی) اما برای خدمت به خودشان کنگره ای در شیراز و ارومیه و خوی ترتیب دهند و دادند! و از بیت المال مردم چه ولخرجی ها که به نام من و تو و لابد به نام خواهر خواندگی بی مفهوم دو شهر شیراز و خوی، نکردند! من نمی دانم فردای روز قیامت جواب مردم را و جواب مؤاخذه خدا را چگونه خواهند داد؟!
حافظ: گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردایی!
شمس: حافظ جان، من و تو -هر دو- هر کدام در زمان حیاتمان آنقدر فقیر و بدبخت بودیم که دستمان به دهنمان نمی رسید. حتی به من یک لاقبای آس و پاس کار عملگی و فعلگی و بیل زدن هم نمی دادند تا نان بخور و نمیرم را دربیاورم، می گفتند تو خیلی لاغر و نزاری، از پس کار گِل برنمی آیی. این از من. تو هم حافظ جان چنان درویش و بینوا بودی که روزگارت را با فقر و فاقه و درس و بحث می گذراندی، می سوختی و می ساختی، نه؟
حافظ: حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بُود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور!
...ادامه دارد