برگی از دفتر زندگی سیاوش جمال زاده «رائف»
مصطفی قلیزاده علیار
اشاره: آنچه در ذیل می خوانیم، زندگینامه خودنوشت دوست شاعرم مرحوم سیاوش جمال زاده «رائف» است که چند سال پیش در حوزه هنری آذربایجان غربی در ارومیه به اینجانب تحویل داد ... شاید قسمت این بود که امروز در فراق او این نوشته را رونمایی کنم. افسوس! ...
باری، جمالزاده علاوه بر شعر و ادب و رشته تحصیلی و فعالیتهای تعلیمی و تربیتی و ادبی، انسان به معنی حقیقی بود انسانیت را با عنصر معنویت به هم آمیخته بود همان عنصر نایابی که در بسیاری از اهل هنر و ادب و تعلیم و تربیت و دکانداران مدعی و معاریف و مجاهیل ریش و سبیلدار دوره ما یافت نمی شود
شایان ذکر است که هیچ دستی در محتوای زندگینامه خودنوشت مرحوم جمالزاده نبرده ام جز مواردی جزئی و ظاهری که نیاز به ویرایش صوری داشت از قبیل نقطه، ویرگول، گیومه، نقطه چین، پاراگراف بندی ... و حذف برخی جملات حشو و زاید و یا افزودن نام اشخاص و شاعرانی که فقط نام خانوادگی یا تخلص و لقب شان آمده بود، و ... متن نوشته آن عزیز از دسته رفته در واحد ادبیات حوزه هنری آذربایجان غربی و در دفتر شاعران (پوشه جمال زاده) نگهداری می شود. بی شک اگر آن مرحوم این نوشته را در سالهای اخیر نوشته بود حجم و محتوایش شاید متفاوت تر از این بود که الان هست. طنز ظریف و نرم جاری در برخی قسمتهای این نوشته هم شایان دقت است.
با عرض تسلیت دوباره به خانواده داغدار و خاندان محترم جمال زاده و آرزوی سلامت و آینده ای خوشبخت و پربار برای تنها فرزندش «محمدمهدی» عزیز، در نشر این زندگینامه خودنوشت دوست فقیدم سیاوش جمال زاده که برای اولین بار در نشریه «دَنیز» (شماره 101 مورخ: چهارشنبه 22 دی ماه 95) منتشر میشود، خدا را شکر میکنم که توفیق داد تا در این حد حق دوستی را به جا آورم هر چند دیر! ... رحمةالله علیه
زندگینامه خودنوشت مرحوم سیاوش جمال زاده
بسم الله الرحمن الرحیم
یازدهم بهمن ماه سال هزار و سیصد و چهل و شش در منطقه ای به نام قازلی و روستایی به نام «جمال کندی» خوش آب وهواترین و تمثالی از بهشت برین – مرزی ترین روستا با سرزمین ترکیه، در خانواده ای کشاورز پیشه پای به عالم هستی گذاردم. پدر و مادری بسیار سختکوش، دلسوز و پایبند به اصول مسلمانی و عاشق اهل بیت (ع) دارم.
مادر بزرگ مادری ام (ننه ام که خدایش بیامرزاد) از مشاهیر آن دیار بود. وی در طبابت سنتی و قریحه ی شعری بسیار کوشا و توانمند می نمود و پدرم در حالی که این سطور را رقم میزنم در قید حیات است و او نیز دارای سواد قرآنی و از ذوق شعری بهره مند است. بنا به گفته ی مادر بزرگم سه سال اول زندگیم را در همین روستا پیموده ام. ولی گاهی سالی در میان به همراه وی به روستای عسگرآباد ارومیه که وطن اصلی ننه ام بود سفر می کردیم و این مسافرت گاه ماهها طول میکشید. سال اول ابتدایی را در همین روستا تحصیل کردم و خاطرهها دارم. جالب اینجاست که هی چکدام از همکلاسی های روستائی آن دوران به اندازه ی من با این اوضاع پلنگی، دلمشغول نبودند.
از آنجا که تعلق بسیار شدیدی نسبت به مادر بزرگم داشتم، قرار شد که به همراه او که پس از فوت همسرش با تنها پسرش که دائی گرامی من باشد زندگی میکرد، به شهرستان قصر شیرین از توابع استان کرمانشاه، محل کار دائی که کارمند گمرک خسروی بود، برویم. چهار سال دیگر دوره ی ابتدائی را در دبستانهای شهریار و یزدانفر شهرستان قصر شیرین به اتمام رساندم. در دبستان دولتی یزدانفر آموزگار فرشته خویی به نام خانم «خاکی» داشتم در نهایت مهربانی.
دائی ام در برداشتن قدم های اولیه من در ساحت علم و ادبیات سهم بسزائی داشت به طوری که ایشان در اوقات فراغت می خواستند که پایان نامه هایی را که چاپ می کردند برای وی قرائت کنم و حتی ایشان تکلیف می کردند که داستانهای مختلف را خوانده و در نواری به طور خلاصه ضبط کنم تا اینکه ایشان به این صدای ضبط شده گوش فرا میداد و پاداشت های تشویقی و جایزه ها تقدیم می کرد. عمرش دراز باد و مرحمتش فزون.
پس از ازدواج دائی، خانه ی او را به همراه مادر بزرگ ترک گفتم. من و برادر دیگرم و یکی از پسر عموهایم، سال اول راهنمائی را در روستای آواجیق ماکو که حالا تبدیل به شهر شده، گذراندیم و من تا آن زمان خیلی از رمانهای مشهور جهان را خوانده بودم. به جرأت می توانم بگویم که بیشتر از نود در صد کتابهای موجود در کتابخانه ی مدرسه را که احتمالا افزون از هفتصد جلد بود، مطالعه کرده بودم. زبان فارسی را بسیار روان و شیوا و اخباری قرائت میکردم حتی تمامی معلمان خواندن متون قرائتی را به من می سپردند. بیشتر گفته هایم را به زبان ترانه و موزون و گاهی وزن دست و پا شکسته با نزدیکان خودم طی میکردم.
سال بعد با همین ترکیب خانوادگی یعنی ننهجانم و من و برادر و پسر عمو در روستای «گوگ تپه» از توابع شهرستان ارومیه در منزل شخصی یکی از فامیلهای مادرم به نام «حسن آقا» که بعدها پدر زن محترم اینجانب شدند، اقامت کردیم، و جالب آنکه با دختر پدر زنم – که بعدها همدل و همسر و شریک زندگی ام شدند - در یک مدرسه بودیم و اغلب اوقات به حالت قهر و دعوا به سر می بردیم!! و البته سالها بعد که بزرگتر شدیم، اوضاع کلی فرق کرد! ...
سال دوم راهنمائی را بسر کردم. چون موقعیت زندگی مناسب نمی نمود، پدرم در شهرستان ماکو خانه ای خریدند و ما سال دیگر با همین ترکیب به شهرستان ماکو نقل مکان کردیم. سال سوم راهنمائی و چهار سال متوسطه را در شهرستان ماکو طی کردم. از سال اول دبیرستان بود که زندگی ادبی من به طور رسمی با حضور شخصیتی شیفته به شعر و ادب جناب آقای «بالغ صمدزاده» شروع شد هر چند که آقای محمد معصومی به عنوان دبیر ادبیات که بعداً در شهرستان ارومیه با ایشان همکار هم شدیم اشعار مرا جهت چاپ به جراید آن زمان ارسال میکرد در روند تقویت و بهبود ذوق بنده موثر شدند. با شخصیت شاعر دیگری به نام «حامد ماکوئی» نشست های شعری فراوان به همراه آقای صمدزاده داشته ام.
در مدرسه نیز همچنان می درخشیدم و همکلاسی ها لقب شومپیتر (نام یکی از اقتصاد دانان غربی) را به من داده بودند و این بدان علت بود که دیپلمم رشته ی اقتصاد اجتماعی بود. قبول شدنم از دانشگاه دولتی تهران در رشته ی علوم قضائی به علت داغ غیبت دیدن دفتر چه ی آماده به خدمتم برای سربازی «کان لم یکن» اعلام شد و من ماندم و کوله باری از حسرت و بی سر و سامانی ... تا اینکه از روی اجبار و یا تقدیر و یا هر چه که میتوان نامش را گذارد به مرکز تربیت معلم شهرستان خوی برای تحصیل در رشتهی آموزش ابتدائی پذیرفته شدم و در طی دوسال هم ارشد کلاس و هم مسئول خوابگاه دانشجویان بودم.
مرکز تربیت معلم شهید مطهری با معاونت آقای وحدتجو و ریاست آقای فتحی خاطره ها داشت. روزهای سه شنبه ناهار چلو مرغ صرف میکردیم. چند هفته ای بود که از مرغ خبری نبود، آقای فتحی را به کلاس دعوت کردیم که علت را جویا شویم، ایشان با لهجه ی منحصر به فردی که فارسی را صحبت می کردند فرمودند: چیکار کنیم برادران؟ در بازار خبری از میرغ نیست، شما اگر جایی سوراغ دارید بیایید سوراخ ما! ... «نجف نوه سی» از خوش ذوق های کلاس بلند شد و گفت: آقا ما اگر سوراخ داشتیم خودمان می گرفتیم، دست شما درد نکند زحمت نکشید! ...»
در طول این دوسال روزهای چهارشنبه اغلب هفته ها به کتابخانه ی قدیمی خوی برای شرکت در انجمن شعری که با مسئولیت شاعر غزلسرای نامی مرحوم آقاسی متخلص به «دانش» برگزار می شد، می رفتم از حضور شادروان سید منصور دیبا، عابدین زاده و آقای آیرملو فیض می بردم و مرحوم استاد دانش عنایت خاصی به من داشتند و معتقد بودند که من در آینده از شاعرانی مشهور خواهم شد. در آن موقع با شاعران ارومیه هم از جمله حاج بیت الله جعفری و مرحوم «تنها» دورادور آشنائی داشتم. کانون ادبی شهرستان ماکو و کتابفروشی شاعر ارجمند جناب آقای حامد ماکوئی پاتق ها و دارالامان هایی بودند که زندگی عاطفی و هنری مرا، هر از چند گاهی بهبود می بخشیدند.
پس از دو سال آموزگاری در منطقه ی «آرخاشان آواجیق» و روستای «امامقلی کندی» از روستاهای توابع چالدران که از جمله سالهای بسیار پر اضطراب و حساس و پر از خاطرات اسف بار زندگی دوره جوانی ام بود همراه با بی مهری ها از طرف مدیریت آموزش وپرورش وقت ... برای ادامه تحصیل در دانشگاه دولتی و روزانه تربیت معلم تهران در رشته مشاوره و راهنمائی پذیرفته شدم و در طول چهار سال به صورت مأمور به تحصیل در آن دانشگاه تحصیل و در نواحی چهارگانه کرج از جمله «حصارک» و شهر هشتگرد، در منطقه «خور» آن شهر مشغول به تدریس دروس مختلف دینی و قرآن و پرورشی و عربی و زبان انگلیسی شدم. مسئولیت شب شعر و انجمن ادبی دانشگاه را که از طرف جهاد دانشگاهی برگزار میشد به مدت سه سال بر عهده داشتم، در این میان با شاعرانی چون استاد حمید سبزواری، موسوی گرمارودی، حسینجانی، مرحوم محمدرضا آقاسی (شاعر بسیجی) علی آذری (آتش)، ترکی (از شاعران کرجی) ارتباط نزدیک و تبادل فکری و مراوده های سرشاری داشتم. غنای شعرم به تدریج فزونی میگرفت. ولی هنوز برایم رضایتبخش نبود. به نظر من تنها شعری از اشعارم برایم ماندگار مینمود که پس از مدتی که از سرایش آن میگذشت و شور طراوت و لطف خود را همچنان حس میکردم و از جمله آن اشعار هنوز اندک بود.
پس از اتمام تحصیلات کارشناسی دوباره به منطقه مامور به تحصیلی خودم برگشته و مشغول به تدریس روانشناسی و کارهای مشاوره شدم و از آنجا که به شهرستان ماکو تردد بیشتری داشتم. از مزایای زوجه فرهنگی بودن استفاده کرده و توانستیم به شکل دائم انتقال گرفته و به شهرستان ارومیه بیاییم! در طول اقامتم در این شهرستان که فعلاً نیز ادامه دارد توانستم به ادامه تحصیل در رشته روانشناسی تربیتی در دانشگاه قبلی خودم یعنی دانشگاه تربیت معلم تهران شده و موفق به کسب کارشناسی ارشد در این رشته گشتم.
با انجمن های شعر و کانونهای ادبی ارومیه جسته - گریخته در ارتباطم و با شاعرانی چون آقایان علی محمدیان (مسافر) حمید واحدی، بهرام اسدی، علی شجاع، محمود شامی، غلامرضا دانشفروز، سعید سلیمانپور، محمدعلی ضیائی، مصطفی قلیزاده علیار و دیگر دوستان مجالستها داشته و الهامها گرفته ام. (پایان)