گفت وگوی شمس تبریزی با حافظ شیرازی -قسمت 4 (پایانی)
شمس: جناب خواجه حافظ شیرازی، آیا متوجه هستی که در اطراف من و تو در این خلوت انس، چه ارواح مقدس و فرزانه ای گرد هم آمده اند و لام تا کام به احترام من و تو ساکتند؟ می بینی این جناب ملای روم را که با اصحابش آمده، صلاح الدین زرکوب، حسام الدین چلبی اورموی، آقازاده اش بهاءالدین سلطان ولد، که آقازاده خوبی برای او بود الحق، نه مثل جمعی از آقازاده های این عصر و دوران که همه کاره ملک و ملت و مملکت شده اند!... همه ساکتند درست مثل آن زمان که من در قونیه حرف می زدم و ایشان سر تا پا گوش بودند و گاه چیزهایی یادداشت می کردند. جناب استاد بدیع الزمان فروزانفر و آقا میرزا محمدتقی جعفری و دیگر دلدادگان حضرت مولانا همه اینجایند قدس الله ارواحهم. آن طرف هم از شیفتگان تو اند که پشت سرت ایستاده اند و تماشا می کنند، از اهلی شیرازی تا وحشتی بافقی! همه جمعند صائب تبریزی، میرزا بیدل دهلوی، علامه محمد قزوینی، دکتر قاسم غنی، شهریار ملک سخن و... همه مشتاقان سخن و اندیشه تو و پیروان شیوه سخنت و صدها شاعر و ادیب دیگر که هر کدام ستاره ای بوده اند در آسمان شعر و ادب فارسی و ترکی و شرقی و غربی و عربی و آسیایی و اروپایی و افریقایی و... همه از اصحاب تو هستند حافظ جان که در این خلوت انس ما دو نفر به بهانه این کنگره اخیر جمع آمده اند، ما هم دراین عالم کنگره ای داریم ماورای آنچه در کره خاکی است.
حافظ:
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و« ان یکاد» بخوانید و در فراز کنید.
شمس: حافظ جان، سایه برخی اروح هم در جمع ما حضور دارند که به رنگی دیگرند، مثل اینکه آن جناب « گوته آلمانی» است که دلداده تو در مغرب زمین بود.
حافظ:
مرا تا عشق تعلیم سخن داد
حدیثم نکته هر محفلی شد
شمس: راستی حافظ جان، دقت می کنی که برخی از سایه ها هم از ارواح خاکی در محضر ما حضور غبارآلود زمینی دارند، می بینی جناب دکتر محمدعلی موحد را، جناب دکتر شفیعی کدکنی همشهری عطار را، جناب شیخ بهاءالدین خرمشاهی همشهری عبید زاکانی را!، سایه جناب « سایه» هم با آنهاست!... و یک روح « سرگردان» هم در این اواخر در خلوت ما پیدا شده با قلم و دفتری به دست، ظاهراً از جماعت اهل ذوق و از جمع میرزا بنویس هاست. می توان گفت « میرزا سرگردان»؛ این هم اینجاست می بینی حافظ جان، همه به حساب کنگره کذایی و البته به نام من و تو اینجا آمده اند و دیداری حاصل شد.
حافظ:
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
شمس: یادش بخیر شاعر شاعران جناب خاقانی شروانی که تو حافظ جان، این بیت زیبا و غزل بی نظیرت را از سخن او الهام گرفته ای، نه؟ آنجا که می گوید: با بخت در عتابم و با روزگار هم... البته غزل تو حافظ جان لطیف تر از کلام خاقانی است.
حافظ:
غزل گفتی و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
شمس: راستی حافظ جان، سیمای این سید بزرگوار شهریار را می بینی؛ هنوز هم مغموم و اندوهگین است، هنوز هم دل شکسته می بینمش. او با حیدربابایش و با غزل های نغزش شوری در جهان انداخت. اما جمعی آمدند روز ملی شعر و ادب فارسی را به روز وفات او انداختند. گر چه کارشان بد نبود و خوب هم بود احتمالاًاغراض هم داشتند و الله اعلم. جمعی دیگر هم در مقابل آن موضع گرفتند، به عبارتی دیگر شکم درد گرفتند فزادهم الله مرضاً. البته حرف اینان هم بحق بود که برای روز ملی شعر و ادب فارسی حافظ و فردوسی و دیگران اولی ترند و از این حرف ها. گر چه حافظ جان حرف این جماعت هم درست است الحق و الانصاف، ولی چندان عاری از اغراض تعصب آمیز هم نیست!... حالا چه می شود که آن روز به نام شهریار بزرگ باشد، هان؟
حافظ:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق، حافظ
که چرخ این سکه دولت به نام شهریاران زد
شمس: خب، حالا اگر یک روز از سال را به نام شهریار و تکریم و بزرگداشت او اختصاص می دادند، شاید این همه قیل و قال برنمی خاست و محترمانه تر بود، آخر روح شهریار هم با تواضع عجین بود حافظ جان! علاوه بر آن، او شاعر ملی و عامل وحدت ملی و دینی در ایران و هند و آذربایجان و ترکیه و قفقاز و افغان و... بود، اما امروز به خاطر اغراض بچگانه افرادی، تبدیلش می کنند به عامل اختلاف در کشورش. گر چه حواس بزرگان ملک و دین جمع است و هوشیارند، امید آنکه این مسایل را حل و فصل نمایند و نگذارند شهریار روحش از آن مسایل مادی اغیار آزرده گردد و در این عالم هم احساس غریبی و غربت کند
حافظ:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
... بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم!
شمس: حافظ جان، مظلومیت شهریار تنها از اغراض سیاسی و غیرسیاسی این افراد مدعی نیست. در آن سریال شهریار هم هر چه پرت و پلا بود به نام شهریار نشان خلایق می دادند با آن همه تحریف و دروغ و دلنگ و استخفاف مقام هنری و دینی و انسانی شهریار. سازندگان فیلم شهریار اینقدر نمی دانستند که « عزیزه خانم» که عزیز شهریار بود، باسواد و معلم بود نه بیسواد؛ او در تهران و در بهشت زهرا دفن شده نه در تبریز، و از این قصه پردازی های دور از تحقیق و پژوهش و فراوان در آن سریال کذایی.
حافظ:
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
شمس: اما حافظ جان! احمقانه تر از همه آن بازی ها، ادا و اطوار یک بابای رند سر گردنه گیری است که با پنهان شدن در سایه برخی از بزرگان زمانه، با تمام پررویی ادعا می کند که من تنها شاگرد شهریار بودم و من او را از انزوا درآوردم و از این گنده گویی های بالاتر از سن و سال و سوادش. این شخص در سی سال گذشته نان نام شهریار را خورده، الان هم از این قزعبلات تحویل افراد یا « فردی» چون خودش می دهد و حتی سر بعضی از اهل سیاست را هم شیره می مالد با این مزخرفات، عجب روزگاری شده حافظ جان، بی چاره شهریار!
حافظ:
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود!
شمس: حافظ جان، ما حسابی در اینجا برای خود کنگره ای فرهنگی- ادبی گذاشتیم و کاری به کنگره من و تو در شیراز و ارومیه و خوی نداریم. اما به تعبیر مولانای ما؛ «این سخن پایان ندارد» بهتر است دامنه سخن را فراچینیم. کمی هم به گفته ملای رومی در دیوان کبیرش:
شاد زمانی که ببندم دهن
بشنوم از روح کلامی دیگر
آری حافظ جان، بهتر است دیگر ساکت شویم حرفهای بیشمارمان را به دیداری دیگر با حضور مولانا واگذاریم و اکنون با روح خود حرف بزنیم و از روح خویش کلامی بشنویم. تو هم با کلامی به این کنگره خودمان در عرش پایان بده، یک بیت دیگر حسن ختام این خلوت انس قرار بده تا بر در رحمت حق تعالی همچنان خاک نشین باشیم و بمانیم حافظ جان.
حافظ:
حافظ، جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمی کنم!