نوروز پیروز
نوشته دکتر ابراهیم فتح الهی
درک نبض زمان و ثبت وتدوین آن یکی از شاهکارهای هوش انسانی است . پی بردن به اسرار هستی و نظم دقیق آفرینش و کشف سناریوی عالَم فقط از عقل آدمی برمی آید . گردش منظم زمین به دور خورشید و رفت و آمد منظم شب و روز یکی از آیات الهی در آئینه خلقت است . درک این همه زیبایی و نظم جز باهوش و خرد و معرفت میسّر نیست . دستیابی به این معرفت برتر ، پیوند آدمی را با نظام هستی به دنبال دارد .
سرگشتگی و گم شدن و عدم درک واقعی از نظام آفرینش بیراهه خطرناکی است که گرفتاری در آن به نابودی حتمی انسان منجر می شود . اینکه ملّتی درک هوشمندانه ای از نظام آفرینش داشته و تقویم زمانی خود را بانظام طبیعت هماهنگ کند نشانه هوش سرشار است . اوّل فروردین در گردش کره زمین به دور خود تنها روزی است که روز و شب آن کاملاً باهم برابر بوده و هریک 12 ساعت کامل هستند که سعدی شیراز به نیکویی آنرا وصف کرده است :
بامدادی که تفاوت نکند لیل ونهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
آری اول فروردین اعتدالی ترین نقطه درگردش کره زمین است . نوروز ایرانی با الهام گرفتن از اعتدال طبیعت پدید آمده است . و رویکرد اعتدالی در تقویم زمانی ایرانیان نشان از باور دیرینة آنها به عدالت گرایی و مهربانی و مهرورزی دارد و این مفاهیم همگی ریشه در دینداری همیشگی ایرانیان دارد . تاریخ بشر به یاد ندارد که ایرانیان با هویتی غیر دینی زیسته باشند. دینداری آمیزه جان مردمان ایران بوده است لذا هنگامیکه پیامبر آخر الزمان ظهور می کند ایرانیان جزء اولین ملّت هایی هستند که شیفتة پیام او می شوند چرا که پیام اسلام نیز پیام عدالت و مهرورزی است و این بافطرت پاک ایرانیان پیوندی دیرینه و عمیق دارد .
سلمان فارسی، آن آزاده مرد یکتاپرست ، سمبلی از شعور و حقیقت جویی و روح جستجوگر ایرانی است که برای رسیدن به حقیقت سرزمین ها را زیر پا می گذارد و آنچنان در نزد منادی وحدت و عدالت مقرب می شود که نشان (سلمان منا اهل البیت ) را از زبان پیامبر اکرم (ص) دریافت می کند . اسلام نیز که وارد ایران می شود آداب و رسوم حق طلبانه و عدالت جویانه و مهرورزانه ایرانیان را ارج می نهد، نوروز را پاس می دارد ، زشتیها و پیرایه ها و خرافات را از آن می زداید و نمادهای عزّت و گذشت و پاکی و پاکیزگی و وحدت و همدلی و همزیستی و نوع دوستی و صله رحم و دید و بازدیدها و تکاندن جان از غبار ایام را ارج می نهد . بدینسان نوروز و پاسداشت مراسم آن جزء آداب اسلامی ما ایرانیان می شود . و سفره هفت سین مزیّن به قرآن می شود و مراسم حلول سال نو با دعا در پیشگاه قرآن آغاز می شود و تفأل به دیوان حافظ، که خودش لسان الغیب است و دیوانش ترجمان قرآن، جزء آداب سفره هفت سین می گردد.
این آئین های زیبا الهام گرفته از زیبایی طبیعت در نوزایی دوباره و تحول شگفت انگیز آن هستند. فرزندان این آب و خاک از هر قوم و نژاد و آئین و مذهبی که باشند چون رنگین کمانی در آسمان عشق و وحدت می درخشند و آئین های نوروز همبستگی ملی اقوام گوناگون را در جغرافیایی به نام ایران تضمین می کنند و همه کسانی را که بر خاک ایران زاده شده و بر شانه های آن بزرگ می شوند،گرد شمع وحدت خود جمع می کنند.
همه اینها دلایلی هستند که چنین آیین هایی را دوست داشتنی و یه یاد ماندنی و فرهنگ آفرین می کند.
نوروز طراوت دوباره طبیعت و زنده شدن دوباره جانهاست. طراوت طبیعت نوید بخش زندگی و پیام آور این حقیقت بزرگ است که زندگی امری پایدار و ابدی است. سکون و سکوت در خلقت الهی راه ندارد و خلاقیت حق تعالی پایان ناپذیر است.
پویایی اصلی ترین عنصر در استمرار نظام آفرینش است. جوهر نظام هستی ، با تحول و نو شدن آمیخته است و به تعبیر مولوی:
هر نفس نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
بقای نظام عالم در نوزایی است. هیچ چیز تکرار گذشته نیست. طراوت و زیبایی جهان محصول تحول و دگرگونی آن است. بعد از فصل برگ ریزان و سرمای زمستان همواره بهار دل انگیز فرا می رسد؛ جان ها را نوازش می دهد و دل های مرده را بیدار و هم نوایی با طبیعت را به انسان گوشزد می کند.
راستی چه رازی است در جهان هستی؟ چه تکاپو و چه تحول شگرفی است؟ نو شدن و طراوت و تازگی طبیعت چه پیامی دارد؟ رنسانس یا نوزایی طبیعت بیانگر چه حقیقتی است؟ انسان در این نظام کیست؟ و در دفتر کردگار چگونه باید معرفت بیندوزد؟ چه نیکو سروده است استاد سخن، سعدی شیراز:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
آیا می توان شاعری را یافت که بهاریه ای نسروده باشد. مگر نه این است که شاعری از جنس شعور است؛ و همواره شور و مستی عشق است که روح شاعر را به هیجان می آورد. پس هر که عاشق است پیوندی با رمز و رازهای هستی دارد و بهار اوج این زیبایی هاست. باید همدم بهار، سرود عشق را بر زبان جاری ساخت:
عاشق شو ورنه روزی، کار جهان سرآید
ناخوانده درس مقصود در کارگاه هستی
خداوند حقایق را در پهنه طبیعت به نیکویی نمایانده است. طبیعت آینه تمام نمای خلاقیت حضرت حق است و بهار زیباترین تابلوی آفرینش که روح آدمی را به آرامش ،توازن، اعتدال و عشق ورزی فرا می خواند و چه هوشیارانه ایرانیان روز اعتدال طبیعت را به عنوان سرآغاز سال جدید انتخاب کرده اند و آن را نوروز نامیده اند.
نوروز از دیرباز همزاد ایرانیان بوده و همواره گرامی داشته شده است. تحول دوباره طبیعت و نو شدن آن نوید بخش بیداری دل هاست و گواهی آشکار بر رستاخیز نهایی جهان است.
این بهار نو ز بعد برگ ریز
هست برهان بر وجود رستخیز
پیامبر گرامی فرموده است: اذا رایتم الربیع فاکثروا ذکر النشور ( با دیدن بهار، زیاد رستاخیز را یاد کنید.)
آری آفرینش در تحول است و در سیر تکاملی خود به ابدیتی پایدار حرکت می کند . رستاخیز طبیعت هر سال دل های خفته را به بیداری فرا می خواند و آدمی را از انجماد جان و رکورد اندیشه باز می دارد.
طبیعت ساکت و خاموش با نسیمی که از کوی عشق می وزد دوباره به هیجان می آید و آدمی را به تماشای عظمت و زیبایی های قلم صانع فرا می خواند. برای رازگشایی از اسرار هستی باید با صنع خدا هم آواز و هم داستان شد. محرمیتی لازم است و سنخیتی باید به وجود آید تا فهم جان حاصل شود و گرنه در تماشا گه راز، نمی توان بهره ای جست.
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
هم سویی با طبیعت،هم آوایی با نوای پرندگان ،همدلی و دلدادگی با اسرار پر رمز و راز آفرینش ،انسان را از تعلق به مادیت و اسارت تن نجات می دهد و آهنگ پرواز او را به ماورا؛ آنجا که حقیقت حق را می توان به نظاره نشست،سوق می دهد.
این است فلسفه بهار و نوروز ؛ روزی نو برای نو شدن،گسستن از تعلقات مادی، شکستن قفس های مادیت ،از قالب تکرار بیرون آمدن،به آهنگ واحد هستی رقصیدن، عشق را دیدن و مقهور عشق بودن و با عشق شعله ور شدن!
عشق قهار است و من مقهور عشق
چون قمر روشن شدم از نور عشق
منبع: دو هفته نامه دنیز، شماره 11، مورخ 22/12/ 90
گفت و گوی شمس تبریزی با حافظ شیرازی - قسمت سوم
شمس: ببین حافظ عزیز، امروز بسیاری از جماعت شاعر و نویسنده و هنرمند و اهل ذوق و صفا و حال و عرفان و معنویت و خلاقیت، ویلان وسرگردان افتاده اند بی هیچ حامی و پشتیبانی. بعضی ها که سنی هم از ایشان گذشته، بدون بیمه و بازنشستگی و حمایت جدی، به امان خدا رها شده اند با افسردگی و پشیمان از عمری که در این راه گذرانده اند و الان به نان شب محتاجند و شرمنده اهل و عیال و فرزند.
: حافظ
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
شمس: خب حافظ جان، چه کسی، چه نهاد و اداره ای باید این جماعت اهل فضل و هنر را زیر چتر حمایت خویش بگیرد؟
حافظ: آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بُود که گوشه چشمی به ما کنند؟
شمس: ببین حافظ گرامی، این حرف تو هم با همه لطافت و بلاغتش، بوی التماس و محافظه کاری می دهد؛ اما این را هم باید یادآوری کنم که جماعت مدیر و رئیس و مسؤول، هرگز با این حرفها دلرحم و متعهد نمی شوند، خیال می کنند که ما با این حرفها به گدایی به در ایشان رفته ایم
حافظ: حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
شمس: بارک فیک یا حافظ، احسنت. هر چه با ارباب قدرت و ریاست به ملایمت سخن بگویی، خیال می کنند تو مستاصل شده ای، بنابراین برای ارضای حس ریاست خود، تو را دنبال نخودسیاه می فرستند. مگر خبر نداری که در همین شهر ارومیه، صندوق حمایت از هنرمندان هم دایر کرده اند، اما الان چند سالی است که اهل هنر بینوا را این طرف و آن طرف سر می دوانند و با هزار حقه و کلک فریبشان می دهند، در حالی که اگر یک صدم هزینه کنگره ما را به آن صندوق واریز می کردند، می توانستند به صد نفر شاعر و نویسنده و نقاش و طراح و اهل فیلم و فرهیختگان وام بدهند و گره از کار فروبسته ایشان بگشایند
حافظ:
بود آیا که در میکده ها بگشایند؟
گره از کار فرو بسته ما بگشایند؟
شمس: حافظ عزیز، مردم از نظر من سه دسته اند: اهل دنیا، اهل آخرت و اهل حق. و این جماعت مدیران و مسؤولان امور ملک و مملکت، اغلب از گروه اولند یعنی اهل دنیا و متامع دنیوی خود را در همه کار می بینند الا قلیل
حافظ:
صلاح مملکت خویش خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش!
شمس: یعنی چه حافظ؟! اصلاً بهتر است بحث دنیا را رها کنیم، دیگر دنیا به ما ربطی ندارد
حافظ:
طره شاهد دنیا همه بند است و فریب
عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
شمس: اما حافظ جان، آخر این کنگره کذایی بدجوری حال اهل حال را گرفته، ببین هنوز مسؤولان این استان آذربایجان غربی و شهر ارومیه و خوی و غیره، یک کتاب جامع در معرفی استان خویش تدوین نکرده اند، مثل آن کتاب نفیس و بزرگ «گیلان شناسی» و امثال آن. آن وقت آقایان آن همه پول از بیت المال بیخودی در کنگره موسوم به نام شمس و حافظ شاباش کرده اند برای امور حقیر و پرهارت و پورت!
حافظ:
این سر کشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
شمس: مسؤولان در این استان مدام قمپوز در می کنند، بحث قطعه هنرمندان هنوز در حد حرف و نامه و مصاحبه مانده، که با تبلیغات گل و گشاد بحث «انجمن مفاخر» این خطه را به بوق و کرنا گذاشته اند. لابد اهدافی هم آقایان برای خود دارند
حافظ:
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس!
شمس: باز هم بس نمی کنند آقایان متصدیان امور، تازه به نام من شمس، ماه فرهنگی برای این استان تعیین کرده اند، خدا عالم است که چه هزینه های بیخود در آن ماه هدر خواهند داد که هیچ بار فرهنگی برای اهالی این استان نخواهد داشت. اگر من در میان ایشان دردنیا بودم، قطعاً رقم دیگری بر این برنامه های بیخود می زدم
حافظ:
کلک تو خوش نویسد در شأن یار و اغیار
تعویذ جان فزایی، افسون عمر کاهی
شمس: حافظ جان، من هرگز اهل نبشتن و رقم زدن و تالیف و قلم نبوده ام و عادت به نوشتن نداشتم. آن کتاب «مقالات شمس تبریزی» را هم مریدان و شاگردان حضرت ملای رومی از سخنان من گرد آورده و تصنیف کرده اند که در محضر مولانا می گفتم
حافظ:
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
شمس: حافظ جان، من روحم از این کنگره هیچ نورانی نشد، می دانی چه ادا و اطوار درآوردند؟ صبح کسی نقش مرا در تئاتر بازی می کرد، بعدازظهر آن بنده خدا را به داخل کنگره که جناب استاد شهرام ناظری مجلس را گرم کرده بود، راه نمی دادند و آن بازیگر چقدر دلخور و حالش گرفته شد! البته این جناب شهرام خان ناظری هم در سالهای گذشته زحمات زیادی کشیده در خواندن اشعار حضرت مولانا و اشعار تو، سعیش مشکور باد. در این کنگره هم بد نشد او از سفره گسترده کنگره ما بهره مند گردید با تندیس و دیگر مخلفات!
حافظ:
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ارزق نکنیم!
شمس: نه حافظ جان، من از کسی بدگویی نمی کنم، این تقدیر و تندیس و دیگر قضایا حق جناب استاد ناظری بود. اصلاً یکی از خوبی های کنگره همین بود که از ایشان دعوت و تقدیر شد. با دیگر قضایا کاری ندارم، بحث اینجاست که به اهل ادب و فرهنگ و هنر خود این استان و شهر ارومیه و خوی چندان بهایی ندادند و در هیچ برنامه فرهنگی و ادبی بهایی نمی دهند، از دورها مهمان دعوت می کنند و ولخرجی ها روا می دارند! اما کسی به این بندگان در خود این خطه اعتنایی ندارد
حافظ:
صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می کنند
شمس: راستی حافظ جان، از انصاف نباید گذشت که این علیامخدره «اسین چلبی» هم در این کنگره خیلی خوشحال شد که داعیه دار وراثت مولانا است. گر چه در شیراز به او خیلی رو ندادند، ولی او هم در خوی دق دلش را خالی کرد و مسؤولان استان خیلی تر و خشکش کردند!
حافظ:
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند!
شمس: بله حافظ جان، من هرگز نمی خواهم بگویم که این قبیل کنگره ها تماماً کشک و مفت است، بلکه فوایدی هم دارد اگر از ولخرجی ها و اهداف سیاسی مسؤولان و از این بازیها عاری گردد، بی شک تاثیرگذار خواهد بود. یعنی تماماً عیب نیست، می تواند مفید هم باشد
حافظ:
عیب مِی جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
شمس: حافظ جان، دعا کنیم اوضاع فرهنگی و ادبی و فکری و وضع اهل فکر و فرهنگ و هنر بهتر از این که هست، باشد و کارها به اهلش سپرده شود
حافظ: رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند
شمس: حافظ عزیز؛ برای من این عنوان« شمس شناسی» هم خیلی خنده آور است که به پیشانی بعضی از فرزانگان و پژوهشگران می چسبانند! من که شمسم، خود را آنگونه که بایسته بود نشناختم. می دانی که یک وقت از من پرسیدند تو کیسی، چیستی؟ در جواب گفتم: «آن مرد سه گونه خط می نوشت، یکی را هم خود و هم دیگران می توانستند بخوانند، یکی را فقط خودش می توانست بخواند، سومی را نه خود می توانست بخواند و نه دیگران. من آن خط سومم» این سخن من سخت به مذاق اهل ذوق و عرفان خوش آمد و مشهور شد و جناب صاحب الزمانی و دیگران این موضوع را کش دادند... در این کنگره اخیر ما هم آقایان و خانم ها حرف هایی در باب من تحویل جماعت می دادند که روح من از آن در حیرت فرو می شد که یعنی این منم که این جماعت شمس شناس و شمس پژوه تازه کشف کرده اند؟! واقعاً چه حرف های فیلسوفانه ای، حافظ جان!
حافظ:
یکی از عقل می لافد، یکی طامات می بافد
بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم
سخن دانی و خوش خوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم!
شمس: نه نه حافظ جان، همان شیراز از همه جا بهتر است! مبادا یک وقت هوای ملکی دیگر مثل خوی و ارومیه و تبریز و ... کنی که از نو برایت مقبره و کنگره و همایش و جشنواره و از این بازی ها دربیاورند! شیراز مگر چه عیبی دارد با آن مردمان خونگرم و شهر زیبا و چشم نوازش، مگر بر تو در این ششصد سال، بد گذشته که در آرزوی ملک دیگری هستی؟
حافظ:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
گفت وگوی شمس تبریزی با حافظ شیرازی -قسمت 4 (پایانی)
شمس: جناب خواجه حافظ شیرازی، آیا متوجه هستی که در اطراف من و تو در این خلوت انس، چه ارواح مقدس و فرزانه ای گرد هم آمده اند و لام تا کام به احترام من و تو ساکتند؟ می بینی این جناب ملای روم را که با اصحابش آمده، صلاح الدین زرکوب، حسام الدین چلبی اورموی، آقازاده اش بهاءالدین سلطان ولد، که آقازاده خوبی برای او بود الحق، نه مثل جمعی از آقازاده های این عصر و دوران که همه کاره ملک و ملت و مملکت شده اند!... همه ساکتند درست مثل آن زمان که من در قونیه حرف می زدم و ایشان سر تا پا گوش بودند و گاه چیزهایی یادداشت می کردند. جناب استاد بدیع الزمان فروزانفر و آقا میرزا محمدتقی جعفری و دیگر دلدادگان حضرت مولانا همه اینجایند قدس الله ارواحهم. آن طرف هم از شیفتگان تو اند که پشت سرت ایستاده اند و تماشا می کنند، از اهلی شیرازی تا وحشتی بافقی! همه جمعند صائب تبریزی، میرزا بیدل دهلوی، علامه محمد قزوینی، دکتر قاسم غنی، شهریار ملک سخن و... همه مشتاقان سخن و اندیشه تو و پیروان شیوه سخنت و صدها شاعر و ادیب دیگر که هر کدام ستاره ای بوده اند در آسمان شعر و ادب فارسی و ترکی و شرقی و غربی و عربی و آسیایی و اروپایی و افریقایی و... همه از اصحاب تو هستند حافظ جان که در این خلوت انس ما دو نفر به بهانه این کنگره اخیر جمع آمده اند، ما هم دراین عالم کنگره ای داریم ماورای آنچه در کره خاکی است.
حافظ:
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و« ان یکاد» بخوانید و در فراز کنید.
شمس: حافظ جان، سایه برخی اروح هم در جمع ما حضور دارند که به رنگی دیگرند، مثل اینکه آن جناب « گوته آلمانی» است که دلداده تو در مغرب زمین بود.
حافظ:
مرا تا عشق تعلیم سخن داد
حدیثم نکته هر محفلی شد
شمس: راستی حافظ جان، دقت می کنی که برخی از سایه ها هم از ارواح خاکی در محضر ما حضور غبارآلود زمینی دارند، می بینی جناب دکتر محمدعلی موحد را، جناب دکتر شفیعی کدکنی همشهری عطار را، جناب شیخ بهاءالدین خرمشاهی همشهری عبید زاکانی را!، سایه جناب « سایه» هم با آنهاست!... و یک روح « سرگردان» هم در این اواخر در خلوت ما پیدا شده با قلم و دفتری به دست، ظاهراً از جماعت اهل ذوق و از جمع میرزا بنویس هاست. می توان گفت « میرزا سرگردان»؛ این هم اینجاست می بینی حافظ جان، همه به حساب کنگره کذایی و البته به نام من و تو اینجا آمده اند و دیداری حاصل شد.
حافظ:
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
شمس: یادش بخیر شاعر شاعران جناب خاقانی شروانی که تو حافظ جان، این بیت زیبا و غزل بی نظیرت را از سخن او الهام گرفته ای، نه؟ آنجا که می گوید: با بخت در عتابم و با روزگار هم... البته غزل تو حافظ جان لطیف تر از کلام خاقانی است.
حافظ:
غزل گفتی و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
شمس: راستی حافظ جان، سیمای این سید بزرگوار شهریار را می بینی؛ هنوز هم مغموم و اندوهگین است، هنوز هم دل شکسته می بینمش. او با حیدربابایش و با غزل های نغزش شوری در جهان انداخت. اما جمعی آمدند روز ملی شعر و ادب فارسی را به روز وفات او انداختند. گر چه کارشان بد نبود و خوب هم بود احتمالاًاغراض هم داشتند و الله اعلم. جمعی دیگر هم در مقابل آن موضع گرفتند، به عبارتی دیگر شکم درد گرفتند فزادهم الله مرضاً. البته حرف اینان هم بحق بود که برای روز ملی شعر و ادب فارسی حافظ و فردوسی و دیگران اولی ترند و از این حرف ها. گر چه حافظ جان حرف این جماعت هم درست است الحق و الانصاف، ولی چندان عاری از اغراض تعصب آمیز هم نیست!... حالا چه می شود که آن روز به نام شهریار بزرگ باشد، هان؟
حافظ:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق، حافظ
که چرخ این سکه دولت به نام شهریاران زد
شمس: خب، حالا اگر یک روز از سال را به نام شهریار و تکریم و بزرگداشت او اختصاص می دادند، شاید این همه قیل و قال برنمی خاست و محترمانه تر بود، آخر روح شهریار هم با تواضع عجین بود حافظ جان! علاوه بر آن، او شاعر ملی و عامل وحدت ملی و دینی در ایران و هند و آذربایجان و ترکیه و قفقاز و افغان و... بود، اما امروز به خاطر اغراض بچگانه افرادی، تبدیلش می کنند به عامل اختلاف در کشورش. گر چه حواس بزرگان ملک و دین جمع است و هوشیارند، امید آنکه این مسایل را حل و فصل نمایند و نگذارند شهریار روحش از آن مسایل مادی اغیار آزرده گردد و در این عالم هم احساس غریبی و غربت کند
حافظ:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
... بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم!
شمس: حافظ جان، مظلومیت شهریار تنها از اغراض سیاسی و غیرسیاسی این افراد مدعی نیست. در آن سریال شهریار هم هر چه پرت و پلا بود به نام شهریار نشان خلایق می دادند با آن همه تحریف و دروغ و دلنگ و استخفاف مقام هنری و دینی و انسانی شهریار. سازندگان فیلم شهریار اینقدر نمی دانستند که « عزیزه خانم» که عزیز شهریار بود، باسواد و معلم بود نه بیسواد؛ او در تهران و در بهشت زهرا دفن شده نه در تبریز، و از این قصه پردازی های دور از تحقیق و پژوهش و فراوان در آن سریال کذایی.
حافظ:
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
شمس: اما حافظ جان! احمقانه تر از همه آن بازی ها، ادا و اطوار یک بابای رند سر گردنه گیری است که با پنهان شدن در سایه برخی از بزرگان زمانه، با تمام پررویی ادعا می کند که من تنها شاگرد شهریار بودم و من او را از انزوا درآوردم و از این گنده گویی های بالاتر از سن و سال و سوادش. این شخص در سی سال گذشته نان نام شهریار را خورده، الان هم از این قزعبلات تحویل افراد یا « فردی» چون خودش می دهد و حتی سر بعضی از اهل سیاست را هم شیره می مالد با این مزخرفات، عجب روزگاری شده حافظ جان، بی چاره شهریار!
حافظ:
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود!
شمس: حافظ جان، ما حسابی در اینجا برای خود کنگره ای فرهنگی- ادبی گذاشتیم و کاری به کنگره من و تو در شیراز و ارومیه و خوی نداریم. اما به تعبیر مولانای ما؛ «این سخن پایان ندارد» بهتر است دامنه سخن را فراچینیم. کمی هم به گفته ملای رومی در دیوان کبیرش:
شاد زمانی که ببندم دهن
بشنوم از روح کلامی دیگر
آری حافظ جان، بهتر است دیگر ساکت شویم حرفهای بیشمارمان را به دیداری دیگر با حضور مولانا واگذاریم و اکنون با روح خود حرف بزنیم و از روح خویش کلامی بشنویم. تو هم با کلامی به این کنگره خودمان در عرش پایان بده، یک بیت دیگر حسن ختام این خلوت انس قرار بده تا بر در رحمت حق تعالی همچنان خاک نشین باشیم و بمانیم حافظ جان.
حافظ:
حافظ، جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمی کنم!
گفت وگوی شمس تبریزی با حافظ شیرازی -قسمت دوم
شمس: خب حافظ جان، امروز هم این رؤسا و مدیران فرهنگی و علمی و دانشگاهی و آکادمیک و سیاسی و اجتماعی و غیره ، نه برای من و تو، بلکه به نام من و تو و برای کسب شأن و شهرت و نیل به مقاصد خودشان از جیب مردم بینوا خرج می کنند و برای ارضای چشم و هم چشمی و رقابت شیراز و تبریز و ارومیه و خوی، آستین بالا زده اند و با پول مردم به نام ما کنگره ای بین المللی گذاشته اند و از این دلمشغولی های بچه گانه و گاه برای ارضای احساسات همشهری بازی یا حس ناسیونالیستی و از این باد و بروت ها!
حافظ: ما از برون در شهره مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند!
شمس: آخر حافظ شیرین کلام، این کنگره های پررزق و برق از کیسه مردمان فلک زده، به چه درد من و تو یا شیراز و تبریز و خوی و ارومیه می خورد؟ اصلاً این همه همایش آرایی و کنگره بازی به چه کار مردم می آید؟ مثل این کنگره شمس تبریزی و حافظ شیرازی که در روزهای اخیر برگزار شد، چه فایده ای به حال من و تو داشت؟ ما این کنگره را برای چه می خواستیم؟
حافظ: تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست!
شمس: آ بارک الله حافظ! که همه چیز محفوظ توست. آقایان گاه به قصد ارتقای رتبه و هزینه کردن بودجه های کلان فرهنگی و یا خیز برداشتن برای ورود به مجلس شورا، یا مدیریت های بالاتر، که بهانه ای برای خام کردن مردم یا مسؤولان بالادست پیدا نمی کنند، دست به حقه بازی های جور واجور می زنند که این کنگره بازی به نام مشاهیر نیز از این قبیل دوز و کلک هاست. فی الجمله در کارشان یک ریاکاری پررنگی جریان دارد.
حافظ: فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه ای است که تغییر می کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند!
شمس: للهِ دَرُّکَ یا حافظ. احسنت. ببین حافظ، اگر این هزینه های فرهنگی و بودجه فرهنگی و غیرفرهنگی مملکت بجا و بموقع خرج شود و به جای این همه کنگره های بیخود، خرج مسائل مهم تر و لازم تر فرهنگی و غیرفرهنگی گردد، هم خدا می پسندد، هم در اصلاح اوضاع مردم و کشور مؤثر واقع می شود. آقایان مدیران فرهنگی و غیرفرهنگی، وزیر و وکیل و استاندار و فرماندار و شهردار و دیگر «دار»ها اگر واقعاً اهل فرهنگ و هنر بودند یا اگر واقعاً کارشناس بودند و یا اگر واقعاً درد دین و میهن و ملت داشتند، به جای این همه بریز و بپاش های سرسام آور در این قبیل کنگره های بی خاصیت، می رفتند سراغ دردهای مردم. حافظ جان! امروز عالم و آدم می دانند و به چشم می بینند که در همین نزدیکی ارومیه و تبریز و خوی، دریاچه بی نظیر ارومیه می میرد و خشک می شود، همان دریاچه ای که جناب حکیم طوس فردوسی بزرگ در شاهنامه اش آن را به نام باستانی اش دریای « چی چست» به ثبت رسانده، می دانی که؟ حالا با خشک شدن این دریاچه زیبا در دنیا، یک فاجعه ملی و کشوری در ایران رخ می دهد، آب این دریاچه دل انگیز تمام می شود و جای آن را تماماً نمک فرا می گیرد. اما این آقایان و خانم های مسؤول انگار نه انگار، بی خیال بی خیالند و با کنگره ای به نام من و تو و امثال این حقه ها، خودشان را مشغول می کنند. وقتی دریاچه ارومیه خشک و تبدیل به درد بی درمانی شد و محیط را دچار بحرانی غیرقابل جبران کرد، دیگر کنگره شمس و امثال آن چه فایده ای به حال این شهر و استان و مردم دارد که تبدیل به یک وادی غیر ذی زرع خواهد شد. تاسف بارتر اینکه حافظ جان، اخیراً یکی از نمایندگان مجلس از روی حماقت در مصاحبه ای مضحک، خشک شدن دریاچه ارومیه را یک راست به پای تقدیر و مشیت لایتغیر خدا نوشته و مسؤولان بی مسؤولیتی چون خود را از زیر بار مسؤولیت آزاد کرده است، زهی بلاهت!
حافظ: قومی به جدّ و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند
شمس: البته کنگره به قصد تکریم فرهیختگان مملکت در همه جای دنیا شایع است تا به بهانه آن، سرمایه های علمی و فکری و میراث فرهنگی خود را عرضه نمایند و این اگر به درستی و به تشخیص اهل آن و به دست اهلش انجام پذیرد، بی شک مفید واقع خواهد شد اما حافظ جان! غرضم از این پرگویی آن است که مدیران فکر معقول نمایند، بد می گویم حافظ جان؟
حافظ: در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی!
شمس: حافظ جان، با این اوضاع، تاسف بارتر اینکه در همین کنگره ما دو نفر و چند کنگره و جشنواره ادبی و فرهنگی ایام اخیر در حوالی همین ارومیه و خوی، شاعران و فرهیختگان این شهرها بندگان خدا مورد غفلت و تحقیر واقع شدند. مثل همیشه هیچ حرمتی ندیدند. می بینی حافظ، درست همان وضع که در زمان من و تو- با صد سال فاصله از همدیگر البته- بر اهل فکر و فرهنگ حاکم بود، الان هم به نوعی توسط متصدیان امور فرهنگی نا اهل به ویژه در رده های متوسط و پایین جریان دارد، امور فرهنگی در دست اهل فرهنگ نیست. گاه می بینی به جای فعالیت فرهنگی یک بلبشوی فرهنگی در جامعه پا می گیرد که هیچ کس حریفش نمی شود.گاهی می بینی که اجرای یک جشنواره یا همایش برای اهل قلم، به دست اهل تفنگ انجام می گیرد. آن وقت است که ارزشی به صاحب ذوق ها و صاحب قلمان واقعی آنطور که شایسته است، داده نمی شود. این درد را با که باید گفت حافظ جان؟
حافظ: سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی
شمس: حافظ جان یکی از دردهای این شهر کهن و تاریخی ارومیه در مقام مرکز یک استان بزرگ سه میلیون نفری – تقریباً- و در همسایگی سه کشور خارجی، هنوز یک جریده یومیه ندارد.
حافظ: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
شمس: حافظ جان، منظور من از جریده، آن جریده نیست که تو می گویی، منظورم از جریده یومیه همان است که امروزه به آن روزنامه گفته می شود. ارومیه هنوز روزنامه ندارد، آن وقت این همه کنگره و جشنواره و همایش های ادبی آبکی چه تحرکی در محیط فرهنگی این شهر می تواند ایجاد کند؟ یا این شهر دارالمؤمنین خوی و دیگر شهرهای استان، خالی از آرامگاه اختصاصی هنرمندان و فرهیختگان و فرزانگان و اندیشمندان است و هیچ یک از مدیران ادارات زیربط و بی ربط به آن اهمیت نمی دهند. آن وقت برای من یک قبر در شهرستان خوی پیدا کرده اند که البته از انصاف نباید گذشت که مرحوم مغفور خلد آشیان دکتر محمدامین ریاحی اسنادی مثبته و محکم به دست آورد که اثبات می کند من در دارالمؤمنین خوی مدفونم، همان جایی که مناره شاخ در شاخش مشهور است و من در نفی یا اثبات آن چیزی نمی گویم، زیرا مربوط به دنیای خاکی است و ما در افلاکیم و الله اعلم بالصواب. بحث و تحقیق در این موضوع بر عهدة دانشمندان است. اما جالب تر اینکه برخی از همشهری های ما در تبریز از روی غیرت همولایتی بودن می خواستند قبری دیگر در تبریز برای من بسازند! که خوشبختانه موفق نشدند!... به هر حال، سعی شان مشکور باد، اما من به حضرت مولانا جلال الدین بلخی رومی و فرزندش « بهاءالدین سلطان ولد» و دیگر دوستان در قونیه و در آخرین دیدارمان گفته بودم می روم به جایی که هیچ نشانی از من نیابند!... با این حال، در سالهای اخیر در شهر خوی مقبره ای به نام من ثبت شده است. البته برای خود من هیچ اهمیتی ندارد که جسمم در کجا باشد؟ اصلاً چه اهمیتی دارد که من قبر و تربتی داشته باشم یه نه؟
حافظ: بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
شمس: یعنی چه حافظ جان؟ اولاً که این بیت زیبا از جناب ناصر بخارایی است نه از تو، تو فقط با جایگزین کردن یکی – دو واژه آن را به نام خودت کرده ای! درست؟ مثل اکثر اشعار دیوانت که از شعرای فارسی زبان و عرب زبان برداشته، با اصلاحاتی که فقط تو مهارت و توان آن داشته ای، به اوج قوت و فصاحت و بلاغت رسانده، به نام خودت ثبت کرده ای و صد البته که این غیر از سرقت ادبی معمول در این دوره است!
ثانیاً حافظ جان، کدام تربت ما؟مگر من چه ام یا کی ام؟ مردم بروند تربت اولیاء الله را و مرقد حضرت سید المرسلین و خاندانش را– صلوات الله علیهم - در مدینه و عتبات و مشهد و... زیارت کنند و از آنها همت طلبند. من در این میان کی ام که صاحب تربتی باشم؟
حافظ: تو بدری و خورشید تو را بنده شده ست
تا بنده تو شده ست، تابنده شده است
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده ست (رباعی)
شمس: ول کن حافظ جان! این حرفها چیست که تو هم برای من ردیف می کنی؟ آن از جناب ملای رومی که آن همه شعر و سخن به نام من ساخت و دیوانی کبیر پرداخت و حرف هایی گفت که موجب تحریک دیگران بر ضد من و او شد، از آن حرفها که خود بهتر می دانی: « شمس من خدای من!...»؛ این هم از تو؟
حافظ: این شرح بی نهایت کز حسن یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
...ادامه دارد
گفت و گوی شمس تبریزی با حافظ شیرازی- قسمت اول
· مصطفی قلیزاده علیار
اشاره
در مهر و آبان 1389 کنگره ای در شیراز و ارومیه و شهر خوی آذربایجان غربی به نام شمس تبریزی( عارف معروف و وارسته) و حافظ شیرازی( نام آورترین شاعر ایران و جهان) با حضور مهمانانی از داخل و خارج برگزار گردید. هزینه های سرسام آوری که برای این امر شد و خروجی آن هرچه بود؟ به ما ربطی ندارد!...اما به نظر شما اگر شمس تبریزی و حافظ شیرازی با توجه به آن روحیه آزاده و منش زندگی عارفانه و قناعت پیشگی و اندیشه والا و دیگر خصوصیاتی که آن دو داشته اند، امروز با همان ویژگیهای منحصر به فردشان در بین ما بودند – کاری نداریم که کسی به حسابشان می آورد یا نه؟!- در باره این کنگره که به نام ایشان بود و امثال آن چه می گفتند؟...شاید هم در عالم بالا باهم گفت و گویی داشته اند! ...احتمالاً هم متن ذیل انعکاسی از صدای ملکوتی اندیشه معنوی و انسانی ایشان باشد، شاید...
***
شمس تبریزی: خب، جناب خواجه حافظ شیرازی، چه خبر در عوالم شما؟
حافظ: مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
شمس: بله بله، قطعاً اینطور است که شما می فرمایید. اما حافظ جان، از من نرنجی، من زبانم صریح است و بی ملاحظه! گر چه مردمان درباره من حرفهای متناقض و متفاوت گفته، نظرات مختلفی ابراز داشته اند، درباره تو هم آرا و عقاید متناقض و متضادی وجود دارد. یکی عارف و زاهدت می داند، دیگری فاسق شارب الخمرت می خواند، سومی منکر روز قیامت و رستاخیزت می پندارد، گروهی جبرگرا و بی اختیارت گمان برده اند، جمعی مفسر قرآن و اغلب شاعر بزرگ و عاشق پیشه ات می شناسند و از این حرف ها!
حافظ: در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنانم که نمودم، دگر ایشان دانند
شمس تبریزی: حافظ جان از من رنجیده خاطر نشوی، من لسانم تند بوده و گاه حتی درباره بزرگان مشایخ و علما و فلاسفه و صوفیه و شعرا و عرفا هم انتقادهایی گزنده داشته ام، درباره شیخ اشراق، بایزید، فخر رازی، حلاج، خیام و دیگران. درباره تو هم باید بگویم در اصل اشعار خود تو باعث آن شده که این همه نظرات با ربط و بی ربط و گاه بی جا درباره اندیشه و شعر و زندگی تو ابراز گردد، یعنی در واقع با اشعار لطیف و ذو وجوه خود مردمان را سر کار گذاشته ای! البته مرا می بخشید.
حافظ: چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای، جان من خطا اینجاست!
شمس: ببین حافظ شیرین سخن، من نمی خواهم روح تو را آزرده گردانم، البته نیک می دانم که گاه سخن شناسانی عارف در اندیشه و عمل از کلام تو الهام گرفته اند، مثل آن همشهری ما جناب آقا میرزا جواد آقا ملکی تبریزی که عارفی فقیه و سالکی واصل و به حق از مردان خدا بود و ما الان در این عالم بالا از انوار روح قدسی او روشنی می گیریم. این مرد مقدس و دانشمند در راز و نیازهای شبانه اش، مکرر یکی از ابیات تو را خطاب به معشوق ازلی حضرت حق تعالی زمزمه می کرد و می گریست. راستی چه بود آن بیت، حافظ جان؟
حافظ: زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
شمس: بله حافظ عزیز، آن مرد قدسی همان بیت تو را در نماز شبش ازبر می خواند.
حافظ: صبحدم از عرش می آمد خروشی، عقل گفت:
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند!
شمس: آری، حافظ، نباید از حق گذشت که شعر تو همه گل سرسبد ادبیات فارسی است، می دانی که من خودم با شعر بزرگانی مثل سنایی، عطار، نظامی و خاقانی خیلی مأنوس بوده ام ، لذا من خود شعرشناسم و شعر تو را حافظ جان، بحق در اوج می دانم.
حافظ: شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
شمس: بله بله، البته که هزار آفرین!
حافظ: شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود!
شمس: بله قطعاً اینگونه بوده است، گر چه من در زمان پدرمان آدم(ع) نبوده ام! ولی خوب گفته ای و خوب می گویی.
حافظ: در پس آینه طوطی صفتم داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو، می گویم!
شمس: آفرین، انصافاً خوب گفته ای، ولی دیگر خیلی به خود مناز جناب خواجه حافظ! گاهی شعرهایت آدمی را به خمود و جمود و جبر و تسلیم و انفعال و تائید وضع موجود و بی خیالی و عشق بازی های الکی و ازاین چیزها می لغزاند. خب این طرز اندیشه با حکمت بالغه حق تعالی چندان سازگار نیست، برای همین بود که مرد بزرگی مثل اقبال لاهوری به اندیشه تو اقبال چندانی نشان نمی داد، گر چه در شیوه سخن، از تو پیروی می کرد. این را که خوب می دانی حافظ جان. اصلاً حسرت و بی حوصلگی و حزن با ذات شعر تو آمیخته است، نه؟
حافظ: کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
شمس: خیلی خوب حافظ جان، بهتر است از این حرف ها بگذریم، می دانی که جماعتی هوس کردند روی مقاصدی که دارند، برای من و تو، یا بهتر است بگویم: به نام من و تو (شمس تبریزی و حافظ شیرازی) اما برای خدمت به خودشان کنگره ای در شیراز و ارومیه و خوی ترتیب دهند و دادند! و از بیت المال مردم چه ولخرجی ها که به نام من و تو و لابد به نام خواهر خواندگی بی مفهوم دو شهر شیراز و خوی، نکردند! من نمی دانم فردای روز قیامت جواب مردم را و جواب مؤاخذه خدا را چگونه خواهند داد؟!
حافظ: گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردایی!
شمس: حافظ جان، من و تو -هر دو- هر کدام در زمان حیاتمان آنقدر فقیر و بدبخت بودیم که دستمان به دهنمان نمی رسید. حتی به من یک لاقبای آس و پاس کار عملگی و فعلگی و بیل زدن هم نمی دادند تا نان بخور و نمیرم را دربیاورم، می گفتند تو خیلی لاغر و نزاری، از پس کار گِل برنمی آیی. این از من. تو هم حافظ جان چنان درویش و بینوا بودی که روزگارت را با فقر و فاقه و درس و بحث می گذراندی، می سوختی و می ساختی، نه؟
حافظ: حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بُود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور!
...ادامه دارد