گفت و گوی شمس تبریزی با حافظ شیرازی - قسمت سوم
شمس: ببین حافظ عزیز، امروز بسیاری از جماعت شاعر و نویسنده و هنرمند و اهل ذوق و صفا و حال و عرفان و معنویت و خلاقیت، ویلان وسرگردان افتاده اند بی هیچ حامی و پشتیبانی. بعضی ها که سنی هم از ایشان گذشته، بدون بیمه و بازنشستگی و حمایت جدی، به امان خدا رها شده اند با افسردگی و پشیمان از عمری که در این راه گذرانده اند و الان به نان شب محتاجند و شرمنده اهل و عیال و فرزند.
: حافظ
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
شمس: خب حافظ جان، چه کسی، چه نهاد و اداره ای باید این جماعت اهل فضل و هنر را زیر چتر حمایت خویش بگیرد؟
حافظ: آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بُود که گوشه چشمی به ما کنند؟
شمس: ببین حافظ گرامی، این حرف تو هم با همه لطافت و بلاغتش، بوی التماس و محافظه کاری می دهد؛ اما این را هم باید یادآوری کنم که جماعت مدیر و رئیس و مسؤول، هرگز با این حرفها دلرحم و متعهد نمی شوند، خیال می کنند که ما با این حرفها به گدایی به در ایشان رفته ایم
حافظ: حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
شمس: بارک فیک یا حافظ، احسنت. هر چه با ارباب قدرت و ریاست به ملایمت سخن بگویی، خیال می کنند تو مستاصل شده ای، بنابراین برای ارضای حس ریاست خود، تو را دنبال نخودسیاه می فرستند. مگر خبر نداری که در همین شهر ارومیه، صندوق حمایت از هنرمندان هم دایر کرده اند، اما الان چند سالی است که اهل هنر بینوا را این طرف و آن طرف سر می دوانند و با هزار حقه و کلک فریبشان می دهند، در حالی که اگر یک صدم هزینه کنگره ما را به آن صندوق واریز می کردند، می توانستند به صد نفر شاعر و نویسنده و نقاش و طراح و اهل فیلم و فرهیختگان وام بدهند و گره از کار فروبسته ایشان بگشایند
حافظ:
بود آیا که در میکده ها بگشایند؟
گره از کار فرو بسته ما بگشایند؟
شمس: حافظ عزیز، مردم از نظر من سه دسته اند: اهل دنیا، اهل آخرت و اهل حق. و این جماعت مدیران و مسؤولان امور ملک و مملکت، اغلب از گروه اولند یعنی اهل دنیا و متامع دنیوی خود را در همه کار می بینند الا قلیل
حافظ:
صلاح مملکت خویش خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش!
شمس: یعنی چه حافظ؟! اصلاً بهتر است بحث دنیا را رها کنیم، دیگر دنیا به ما ربطی ندارد
حافظ:
طره شاهد دنیا همه بند است و فریب
عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
شمس: اما حافظ جان، آخر این کنگره کذایی بدجوری حال اهل حال را گرفته، ببین هنوز مسؤولان این استان آذربایجان غربی و شهر ارومیه و خوی و غیره، یک کتاب جامع در معرفی استان خویش تدوین نکرده اند، مثل آن کتاب نفیس و بزرگ «گیلان شناسی» و امثال آن. آن وقت آقایان آن همه پول از بیت المال بیخودی در کنگره موسوم به نام شمس و حافظ شاباش کرده اند برای امور حقیر و پرهارت و پورت!
حافظ:
این سر کشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
شمس: مسؤولان در این استان مدام قمپوز در می کنند، بحث قطعه هنرمندان هنوز در حد حرف و نامه و مصاحبه مانده، که با تبلیغات گل و گشاد بحث «انجمن مفاخر» این خطه را به بوق و کرنا گذاشته اند. لابد اهدافی هم آقایان برای خود دارند
حافظ:
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس!
شمس: باز هم بس نمی کنند آقایان متصدیان امور، تازه به نام من شمس، ماه فرهنگی برای این استان تعیین کرده اند، خدا عالم است که چه هزینه های بیخود در آن ماه هدر خواهند داد که هیچ بار فرهنگی برای اهالی این استان نخواهد داشت. اگر من در میان ایشان دردنیا بودم، قطعاً رقم دیگری بر این برنامه های بیخود می زدم
حافظ:
کلک تو خوش نویسد در شأن یار و اغیار
تعویذ جان فزایی، افسون عمر کاهی
شمس: حافظ جان، من هرگز اهل نبشتن و رقم زدن و تالیف و قلم نبوده ام و عادت به نوشتن نداشتم. آن کتاب «مقالات شمس تبریزی» را هم مریدان و شاگردان حضرت ملای رومی از سخنان من گرد آورده و تصنیف کرده اند که در محضر مولانا می گفتم
حافظ:
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
شمس: حافظ جان، من روحم از این کنگره هیچ نورانی نشد، می دانی چه ادا و اطوار درآوردند؟ صبح کسی نقش مرا در تئاتر بازی می کرد، بعدازظهر آن بنده خدا را به داخل کنگره که جناب استاد شهرام ناظری مجلس را گرم کرده بود، راه نمی دادند و آن بازیگر چقدر دلخور و حالش گرفته شد! البته این جناب شهرام خان ناظری هم در سالهای گذشته زحمات زیادی کشیده در خواندن اشعار حضرت مولانا و اشعار تو، سعیش مشکور باد. در این کنگره هم بد نشد او از سفره گسترده کنگره ما بهره مند گردید با تندیس و دیگر مخلفات!
حافظ:
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ارزق نکنیم!
شمس: نه حافظ جان، من از کسی بدگویی نمی کنم، این تقدیر و تندیس و دیگر قضایا حق جناب استاد ناظری بود. اصلاً یکی از خوبی های کنگره همین بود که از ایشان دعوت و تقدیر شد. با دیگر قضایا کاری ندارم، بحث اینجاست که به اهل ادب و فرهنگ و هنر خود این استان و شهر ارومیه و خوی چندان بهایی ندادند و در هیچ برنامه فرهنگی و ادبی بهایی نمی دهند، از دورها مهمان دعوت می کنند و ولخرجی ها روا می دارند! اما کسی به این بندگان در خود این خطه اعتنایی ندارد
حافظ:
صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می کنند
شمس: راستی حافظ جان، از انصاف نباید گذشت که این علیامخدره «اسین چلبی» هم در این کنگره خیلی خوشحال شد که داعیه دار وراثت مولانا است. گر چه در شیراز به او خیلی رو ندادند، ولی او هم در خوی دق دلش را خالی کرد و مسؤولان استان خیلی تر و خشکش کردند!
حافظ:
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند!
شمس: بله حافظ جان، من هرگز نمی خواهم بگویم که این قبیل کنگره ها تماماً کشک و مفت است، بلکه فوایدی هم دارد اگر از ولخرجی ها و اهداف سیاسی مسؤولان و از این بازیها عاری گردد، بی شک تاثیرگذار خواهد بود. یعنی تماماً عیب نیست، می تواند مفید هم باشد
حافظ:
عیب مِی جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
شمس: حافظ جان، دعا کنیم اوضاع فرهنگی و ادبی و فکری و وضع اهل فکر و فرهنگ و هنر بهتر از این که هست، باشد و کارها به اهلش سپرده شود
حافظ: رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند
شمس: حافظ عزیز؛ برای من این عنوان« شمس شناسی» هم خیلی خنده آور است که به پیشانی بعضی از فرزانگان و پژوهشگران می چسبانند! من که شمسم، خود را آنگونه که بایسته بود نشناختم. می دانی که یک وقت از من پرسیدند تو کیسی، چیستی؟ در جواب گفتم: «آن مرد سه گونه خط می نوشت، یکی را هم خود و هم دیگران می توانستند بخوانند، یکی را فقط خودش می توانست بخواند، سومی را نه خود می توانست بخواند و نه دیگران. من آن خط سومم» این سخن من سخت به مذاق اهل ذوق و عرفان خوش آمد و مشهور شد و جناب صاحب الزمانی و دیگران این موضوع را کش دادند... در این کنگره اخیر ما هم آقایان و خانم ها حرف هایی در باب من تحویل جماعت می دادند که روح من از آن در حیرت فرو می شد که یعنی این منم که این جماعت شمس شناس و شمس پژوه تازه کشف کرده اند؟! واقعاً چه حرف های فیلسوفانه ای، حافظ جان!
حافظ:
یکی از عقل می لافد، یکی طامات می بافد
بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم
سخن دانی و خوش خوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم!
شمس: نه نه حافظ جان، همان شیراز از همه جا بهتر است! مبادا یک وقت هوای ملکی دیگر مثل خوی و ارومیه و تبریز و ... کنی که از نو برایت مقبره و کنگره و همایش و جشنواره و از این بازی ها دربیاورند! شیراز مگر چه عیبی دارد با آن مردمان خونگرم و شهر زیبا و چشم نوازش، مگر بر تو در این ششصد سال، بد گذشته که در آرزوی ملک دیگری هستی؟
حافظ:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
گفت وگوی شمس تبریزی با حافظ شیرازی -قسمت دوم
شمس: خب حافظ جان، امروز هم این رؤسا و مدیران فرهنگی و علمی و دانشگاهی و آکادمیک و سیاسی و اجتماعی و غیره ، نه برای من و تو، بلکه به نام من و تو و برای کسب شأن و شهرت و نیل به مقاصد خودشان از جیب مردم بینوا خرج می کنند و برای ارضای چشم و هم چشمی و رقابت شیراز و تبریز و ارومیه و خوی، آستین بالا زده اند و با پول مردم به نام ما کنگره ای بین المللی گذاشته اند و از این دلمشغولی های بچه گانه و گاه برای ارضای احساسات همشهری بازی یا حس ناسیونالیستی و از این باد و بروت ها!
حافظ: ما از برون در شهره مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند!
شمس: آخر حافظ شیرین کلام، این کنگره های پررزق و برق از کیسه مردمان فلک زده، به چه درد من و تو یا شیراز و تبریز و خوی و ارومیه می خورد؟ اصلاً این همه همایش آرایی و کنگره بازی به چه کار مردم می آید؟ مثل این کنگره شمس تبریزی و حافظ شیرازی که در روزهای اخیر برگزار شد، چه فایده ای به حال من و تو داشت؟ ما این کنگره را برای چه می خواستیم؟
حافظ: تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست!
شمس: آ بارک الله حافظ! که همه چیز محفوظ توست. آقایان گاه به قصد ارتقای رتبه و هزینه کردن بودجه های کلان فرهنگی و یا خیز برداشتن برای ورود به مجلس شورا، یا مدیریت های بالاتر، که بهانه ای برای خام کردن مردم یا مسؤولان بالادست پیدا نمی کنند، دست به حقه بازی های جور واجور می زنند که این کنگره بازی به نام مشاهیر نیز از این قبیل دوز و کلک هاست. فی الجمله در کارشان یک ریاکاری پررنگی جریان دارد.
حافظ: فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه ای است که تغییر می کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند!
شمس: للهِ دَرُّکَ یا حافظ. احسنت. ببین حافظ، اگر این هزینه های فرهنگی و بودجه فرهنگی و غیرفرهنگی مملکت بجا و بموقع خرج شود و به جای این همه کنگره های بیخود، خرج مسائل مهم تر و لازم تر فرهنگی و غیرفرهنگی گردد، هم خدا می پسندد، هم در اصلاح اوضاع مردم و کشور مؤثر واقع می شود. آقایان مدیران فرهنگی و غیرفرهنگی، وزیر و وکیل و استاندار و فرماندار و شهردار و دیگر «دار»ها اگر واقعاً اهل فرهنگ و هنر بودند یا اگر واقعاً کارشناس بودند و یا اگر واقعاً درد دین و میهن و ملت داشتند، به جای این همه بریز و بپاش های سرسام آور در این قبیل کنگره های بی خاصیت، می رفتند سراغ دردهای مردم. حافظ جان! امروز عالم و آدم می دانند و به چشم می بینند که در همین نزدیکی ارومیه و تبریز و خوی، دریاچه بی نظیر ارومیه می میرد و خشک می شود، همان دریاچه ای که جناب حکیم طوس فردوسی بزرگ در شاهنامه اش آن را به نام باستانی اش دریای « چی چست» به ثبت رسانده، می دانی که؟ حالا با خشک شدن این دریاچه زیبا در دنیا، یک فاجعه ملی و کشوری در ایران رخ می دهد، آب این دریاچه دل انگیز تمام می شود و جای آن را تماماً نمک فرا می گیرد. اما این آقایان و خانم های مسؤول انگار نه انگار، بی خیال بی خیالند و با کنگره ای به نام من و تو و امثال این حقه ها، خودشان را مشغول می کنند. وقتی دریاچه ارومیه خشک و تبدیل به درد بی درمانی شد و محیط را دچار بحرانی غیرقابل جبران کرد، دیگر کنگره شمس و امثال آن چه فایده ای به حال این شهر و استان و مردم دارد که تبدیل به یک وادی غیر ذی زرع خواهد شد. تاسف بارتر اینکه حافظ جان، اخیراً یکی از نمایندگان مجلس از روی حماقت در مصاحبه ای مضحک، خشک شدن دریاچه ارومیه را یک راست به پای تقدیر و مشیت لایتغیر خدا نوشته و مسؤولان بی مسؤولیتی چون خود را از زیر بار مسؤولیت آزاد کرده است، زهی بلاهت!
حافظ: قومی به جدّ و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند
شمس: البته کنگره به قصد تکریم فرهیختگان مملکت در همه جای دنیا شایع است تا به بهانه آن، سرمایه های علمی و فکری و میراث فرهنگی خود را عرضه نمایند و این اگر به درستی و به تشخیص اهل آن و به دست اهلش انجام پذیرد، بی شک مفید واقع خواهد شد اما حافظ جان! غرضم از این پرگویی آن است که مدیران فکر معقول نمایند، بد می گویم حافظ جان؟
حافظ: در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی!
شمس: حافظ جان، با این اوضاع، تاسف بارتر اینکه در همین کنگره ما دو نفر و چند کنگره و جشنواره ادبی و فرهنگی ایام اخیر در حوالی همین ارومیه و خوی، شاعران و فرهیختگان این شهرها بندگان خدا مورد غفلت و تحقیر واقع شدند. مثل همیشه هیچ حرمتی ندیدند. می بینی حافظ، درست همان وضع که در زمان من و تو- با صد سال فاصله از همدیگر البته- بر اهل فکر و فرهنگ حاکم بود، الان هم به نوعی توسط متصدیان امور فرهنگی نا اهل به ویژه در رده های متوسط و پایین جریان دارد، امور فرهنگی در دست اهل فرهنگ نیست. گاه می بینی به جای فعالیت فرهنگی یک بلبشوی فرهنگی در جامعه پا می گیرد که هیچ کس حریفش نمی شود.گاهی می بینی که اجرای یک جشنواره یا همایش برای اهل قلم، به دست اهل تفنگ انجام می گیرد. آن وقت است که ارزشی به صاحب ذوق ها و صاحب قلمان واقعی آنطور که شایسته است، داده نمی شود. این درد را با که باید گفت حافظ جان؟
حافظ: سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی
شمس: حافظ جان یکی از دردهای این شهر کهن و تاریخی ارومیه در مقام مرکز یک استان بزرگ سه میلیون نفری – تقریباً- و در همسایگی سه کشور خارجی، هنوز یک جریده یومیه ندارد.
حافظ: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
شمس: حافظ جان، منظور من از جریده، آن جریده نیست که تو می گویی، منظورم از جریده یومیه همان است که امروزه به آن روزنامه گفته می شود. ارومیه هنوز روزنامه ندارد، آن وقت این همه کنگره و جشنواره و همایش های ادبی آبکی چه تحرکی در محیط فرهنگی این شهر می تواند ایجاد کند؟ یا این شهر دارالمؤمنین خوی و دیگر شهرهای استان، خالی از آرامگاه اختصاصی هنرمندان و فرهیختگان و فرزانگان و اندیشمندان است و هیچ یک از مدیران ادارات زیربط و بی ربط به آن اهمیت نمی دهند. آن وقت برای من یک قبر در شهرستان خوی پیدا کرده اند که البته از انصاف نباید گذشت که مرحوم مغفور خلد آشیان دکتر محمدامین ریاحی اسنادی مثبته و محکم به دست آورد که اثبات می کند من در دارالمؤمنین خوی مدفونم، همان جایی که مناره شاخ در شاخش مشهور است و من در نفی یا اثبات آن چیزی نمی گویم، زیرا مربوط به دنیای خاکی است و ما در افلاکیم و الله اعلم بالصواب. بحث و تحقیق در این موضوع بر عهدة دانشمندان است. اما جالب تر اینکه برخی از همشهری های ما در تبریز از روی غیرت همولایتی بودن می خواستند قبری دیگر در تبریز برای من بسازند! که خوشبختانه موفق نشدند!... به هر حال، سعی شان مشکور باد، اما من به حضرت مولانا جلال الدین بلخی رومی و فرزندش « بهاءالدین سلطان ولد» و دیگر دوستان در قونیه و در آخرین دیدارمان گفته بودم می روم به جایی که هیچ نشانی از من نیابند!... با این حال، در سالهای اخیر در شهر خوی مقبره ای به نام من ثبت شده است. البته برای خود من هیچ اهمیتی ندارد که جسمم در کجا باشد؟ اصلاً چه اهمیتی دارد که من قبر و تربتی داشته باشم یه نه؟
حافظ: بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
شمس: یعنی چه حافظ جان؟ اولاً که این بیت زیبا از جناب ناصر بخارایی است نه از تو، تو فقط با جایگزین کردن یکی – دو واژه آن را به نام خودت کرده ای! درست؟ مثل اکثر اشعار دیوانت که از شعرای فارسی زبان و عرب زبان برداشته، با اصلاحاتی که فقط تو مهارت و توان آن داشته ای، به اوج قوت و فصاحت و بلاغت رسانده، به نام خودت ثبت کرده ای و صد البته که این غیر از سرقت ادبی معمول در این دوره است!
ثانیاً حافظ جان، کدام تربت ما؟مگر من چه ام یا کی ام؟ مردم بروند تربت اولیاء الله را و مرقد حضرت سید المرسلین و خاندانش را– صلوات الله علیهم - در مدینه و عتبات و مشهد و... زیارت کنند و از آنها همت طلبند. من در این میان کی ام که صاحب تربتی باشم؟
حافظ: تو بدری و خورشید تو را بنده شده ست
تا بنده تو شده ست، تابنده شده است
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده ست (رباعی)
شمس: ول کن حافظ جان! این حرفها چیست که تو هم برای من ردیف می کنی؟ آن از جناب ملای رومی که آن همه شعر و سخن به نام من ساخت و دیوانی کبیر پرداخت و حرف هایی گفت که موجب تحریک دیگران بر ضد من و او شد، از آن حرفها که خود بهتر می دانی: « شمس من خدای من!...»؛ این هم از تو؟
حافظ: این شرح بی نهایت کز حسن یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
...ادامه دارد